Thursday, December 01, 2005

تابلو


داشت توی خیابون بی هدف قدم می زد. به خیال خودش خیلی خوش تیپ کرده بود، مخصوصاً با اون عینک دودی دور سفید و کفشای ساق داری که تازه خریده بود.
چشمش به تابلوی تیلیغاتی بزرگ کنار میدون افتاد:
۱۰ آذر روز جهانی مبارزه با  ایدز و چند تا شعار دیگه 
کنجکاو شد که امروز چندم ماهه ... نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و از حسن تصادف خنده اش گرفت ... دهم آذر بود ... دهم آذر روز جهانی مبارزه با  ایدز ... دخترک خنده ی تمسخر آمیزی کرد ، می دونست که همیشه حسابی مواظبه و کارشو خوب بلده ... با خودش گفت‌ : ''شغلم ایجاب میکنه که خیلی مواظب باشم و احتیاط کنم ...'' و از تصور کلمه ی شغل دوباره خنده اش گرفت ...
توی همین فکر ها بود که صدای بوق بلندی شنید ، هنوز کامل روش رو به طرف صدا بر نگردونده بود که احساس کرد یه چیزی محکم خورد به پهلوش خیلی محکم ، طوری که چندین متر جلو تر روی زمین پرت شد . دیگه چیزی جز سوت ممتدی که توی گوشش بود نمی شنید ولی هنوز می دید ... چشمش دوباره به همون بیلبورد افتاد:
۱۰ آذر روز جهانی مبارزه با  ایدز و چند تا شعار دیگه 
کم کم چشماش سیاهی رفت ... هیچی ندید ... به این فکر کرد که اون طوری هم که می گفت خیلی مواظب نبوده و بعدش دیگه فکر هم نمی کرد ...
 مثل یه تیکه گوشت بیجون افتاده بود روی آسفالت چهار راه و اطرافش پر از آدم بود ...این رو داشت از اون بالا می دید