Wednesday, November 09, 2016

روبان اریگامی

می اندیشی که منطق بر می آید از پس چند خم و تای ساده. بیرون می ریزی اش، باز می کنی سفره را و رسوا می شوی... هیچ گاه بر نمی گردی، خسته می مانی و لگدمال

Tuesday, November 08, 2016

عطش و اجتناب

از این داخل مثل یک گلدان عظیم است؛ یا شاید یک لیوان بزرگ. سقف دارد یا نه؟ نمی دانم. در این نور کم نمی توان چیزی را تمیز داد اما به هر حال دیوارهای اینجا نمی توانند از بتن مسلح باشد. بتن، هرچه هم که باشد باز حسی آشنا از زمینی را زیر پوستش حبس کرده که روزی همه ما روی سنگ ها و خاک هایش دویده ایم، بازی کرده ایم و زمین خورده ایم. نه، ناآشناتر بود از هر نوع ماده و خمیره ای که تا کنون در حیات دیده ام. دستم به امید معجزه نقشی گُنگ روی دیوار می کشد، چیزی شبیه به یک حرف اِچ شکسته؛ شاید اِن... کوششی عبث با سرانگشتان کرخ و یخ بسته که دیگر رمقی هم ندارند. سدِ رو به رویم چنان استوار و محکم می ماند که حتی بدون لمس هم، رخنه ناپذیری اش یقینی است نقض ناشدنی.
سرما، سطحی ترین تماس ها را هم دردناک می کند. حتی تخیل نوازشی ساده هم شنکنجه ایست تاب نیاوردنی که تمام پوست را آرام آرام پر می کند از ترک و زخم هایی سوزناک و چرکین. این نظر او بود که آغوش ها یوغ می شدند بر گُرده ی دردش و هر نگاه برایش زنجیری می شد که مثل تازیانه فرود می آمد و تا نهایت زمان به دور بدنش می پیچید. او گناهار می پنداشت هستی و هستی اش را برای لبهایی که می راندند حی و جماد را. من گناهم تشنگی بود شاید؛ و سیراب نشدن از چشمه ای که در قلبم اگر هم می جوشید تکافو نمی کرد. عطشی بودم مجسم در کالبد کوزه ای گلی که هنوز در کوره می سوزد. فنری که پرش های بیهوده برای رسیدنش به دریچه ای فرضی تبدیلش کرده باشد به مفتولی مارپیچ که خود به تنهایی نمادی است از فرسودگی و خرابی.
فرار، ناممکن می نماید و حتی فراتر از ناممکن. حصار پذیرفته شده است. مثل تمام اصولی که در اعماق ناخود آگاه هرکس به وحی منزل می مانند. معابدی مقدس و کهن که بر پایه هایی سنگین و قطور ساخته شده اند و درونشان مملو پیکره هایی است از ترس های کودکی، آغوش های ناتمام، خوار انگاریده شدن ها و ذوب شدن در چشمان مردی پر ابهت که زمانی نگاهش دهشتناک ترین شعله خشم خدایان بود.
هیچ گاه مثل امروز در ژرفای این دخمه درد و درمان برایم اينطور مترادف و مكمل نمی مانست. مثل یک قوری چینی عتیقه و درش. چرا اصلاً محکومم؟ چرا در روزگاری که سنگ صافی بودم، دستی نقشی را روی آن حک کرد که تنها به زبانی مرموز خوانده می شود؟ این اشکال چه مفهومی را حمل می کنند که خواننده، ناخوانده می گریزد و به دامان دشت ها پناه می برد؟
من از راهبه هايي که این زبان را می دانند بیشتر هراس دارم. هیچگاه نمی گویند چه می خوانند و شاید اصلاً نمی دانند که می خوانند و حتی نمی دانند که زبانی را می دانند که دانستنش رازیست مگو.
دیشب کرم شبتابی درون دخمه پر زد و انعکاس سوسوی شکمش روی هر حلقه ی اين زنجیر ستاره ای حک کرد. خیال خام دوست داشت زنجیرهايم را گلوبندهای طلایی انگارد که برازنده ی مالکان و حاکمان است. حشره، خود انگار کلیدی باشد که می گسلد حلقه از حلقه ی این زنجیر. پرِ چرخان و سفيدي می شوم که آرام دیواره را در می نوردد...


Wednesday, November 02, 2016

صندوق

از تعلق
صندوق را خالي مي كني
...پاک
و كفَش را خوب دستمال مي كشي
قفلش مي كني
و سنگين ترين اراده ات را روي درب بسته اش مي گذاري...

گوشه ي اتاقت زيبا ترين شده

اما هنوز
داخل آن حجم چوبین انکار
لاي تمام درزهاي كهنه اش
بین لولاهاي فلزي اش
ذره ذره گرد حسرتی تلخ
آرام و راحت خفته

Sunday, October 30, 2016

گپ کوتاه - قهرمان سازی ما و اونها

بحث می شه گاهی اوقات در مورد قهرمان سازی در سینمای هالیوود.
جداي از اینکه این کار چه آثاری داره و با چه اهدافی صورت می گیره، یکی از نقدها مربوط به ظهور پاره ای رذایل در مانیفست شخصیتی پروتاگونیستهاست، رذایلی (البته به زعم منتقدین مربوطه) مانند میخوارگی، شهوت رانی، پرخوری و بدکلامی. منتقدین ظریف تر البته به مواردی چون شک های اعتقادی، بدبینی و حسادت هم اشاره می کنند.
متأسفانه این دوستان شیوه متفاوت داستانسرایی ما و غرب رو در معادله لحاظ نمی کنند. از دوران باستان شاید وجه تمایز حماسه های ایرانی و غربی (غالباً یونانی) در نحوه پرداخت شخصیت و کامل نبودن فضایل بوده و هست. شاید یکی از معدود دفعاتی که در داستان های فارسی این موضوع رعایت نشده در بخش رستم و سهراب شاهنامه باشه، جایی که با پهلوانی پسر کش روبرو هستیم و یا شاید جایی که اسفندریار پرهیزگار رو درغالب شاهزاده ای تشنه به قدرت می بینیم. در بیشتر موارد همیشه در داستان های ایرانی با رو به رویی سیاه و سفید مواجهیم. بماند که ریشه های مشترک این اسطوره ها در ادبیات آریایی های شاخه پنجاب روند تکامل متفاوتی طی کرد. برعکس ما در بیشتر داستان های غربی از باستان تا کنون با تونالیته های خاکستری همراهیم و شاهد فراز و فرود مردان و زنانی هستیم که در حال آزمون و خطا هستند. این روند در داستانسرایی غرب شاید اینقدر عمیق شده که سیاه و سفید دیدن داستان موضوعی غیرعادی و غیرمنطقی به نظر برسه، طوری که داستان هایی که تصادفا از این قاعده پیروی نمی کنند سبُک و شعارگونه ارزیابی می شوند.
مخلص کلام اینکه در نقد قهرمان سازی باید در ریشه های داستان رسایی و پرداخت شخصیت در تاریخ ادبیات مداقه بیشتری انجام بشه. ضمن اینکه مذاق مخاطب هم باید مدنظر باشه. به عنوان مثال در ادبیات ایرانی عادت به ترسیم یک تابوی کلی زیبا بر پرداخت شخصیت و دیالوگ ارجحیت دارد در صورتیکه در بسیاری از داستان های غربی هر دو جنبه اهمیت بالایی دارند و بدون هم کامل نیستند.

Saturday, October 15, 2016

ناتیلوس


[نمای داخلی کابین یک زیر دریایی]
- نباید اختیار این کلید را به من می دادند. باید فکر اینجایش را می کردند. [مکس می کند... یک کنسرو تن ماهی باز می کند و همزمان یکی از سی دی ها را داخل ضبط زیر دریایی فرو می برد.]
- [با افسوس] دیگر نه استادی مانده، نه تالاری و نه تماشاچی ای ...نباید اختیار این کلید را به من می دادند. [روی کلید با عصبانیت ضربه می زند... همزمان با صدای انفجار، صدای ضبط را بلند می کند:"در دل و جاااااان .... خااااااانه کردی"]

Tuesday, September 27, 2016

شابلون


هیچ وقت ندیدمشان اما درست جایی عمیق درون سرم فرو رفته اند. شش هفت تایی هستند. از چرخش و حرکتشان فکر می کنم شابلون هایی به شکل چرخدنده های ساعت باشند که هر کدامشان به شکل منحصر به فردی تراش خورده اند. یکیشان که از همه بیشتر کار می کند و تندتر می چرخد به نظرم از فلزی سیاه و سرد و آهنربایی باشد. دنده هایش زیاد و تیزند و در مرکزش شکل چند الگوی عجیب خالی شده که کنارشان محل اتصال محور عمود بر صفحه اش هم قرار دارد. اغلب اوقات که با شخصی گرم می گیرم با سرعت زیادی در خلاف عقربه های ساعت می چرخد. بعضی اوقات همزمان با او شابلون دیگری که فکر می کنم طلایی رنگ است هم به چرخش در می آید. با صدای غریبی که مثل تکرار یک گلیساندوی نامنظم و فالش روی بالاترین قسمت سیم "می" ویلن باشد.
اولین بار که از روی دوچرخه افتادم و سرم شکست با شوق منتظر بودم عکس رادیوگرافی سرم را ببینم. اما ظاهرا در هیچ عکسی نمی شود این چرخ ها را دید. احساس می کنم اسیرم. حس می کنم مرگم روزی است که لبه های تیز اینها تمام مغزم را از درون بسایند.
راستش حس می کنم آن چرخ سیاه مسئول این است که مرا به آغوش هایی بیاندازد که طردم کنند. هرگاه تندتر می چرخد همیشه با کسی مقایسه می شوم. لازم نیست جمله باشد... می تواند یک نیم نگاه تحسین آمیز به مرد دیگری باشد که بالقوه می تواند جایگزین من شود. اینطور که می شود چرخ طلایی شروع به گردش می کند و -انگار که به استهزا آمیز ترین شکل ممکن بخندد- صدای گلیساندویی که گفتم تند تند پشت هم در سرم طنین می اندازد. طنین مرا ذوب می کند... کوچک... قدر یک قاشق. درون جعبه ی دستمال کاغذی می روم... و همه جا بوی غربت می گیرد... بویی مثل بوی منی، مثل بوی مرداب.

Friday, September 23, 2016

تصدیق خرمالویی

ظهری که هنوز پاییزی نبود
هزاران سفید بالک زیر خرمالوی خانه می رقصیدند
بی نظم و قاعده
فکر کردم شاید قاعده ای پیچیده تر در این آشوب باشد
زوکربرگ... به یادم نیاور
تحقیرم نکن
دلم را نیاشوب
و فکر کردم شاید قاعده ای پیچیده تر در این آشوب باشد
درخت خندید
و به زبان خرمالویی تصدیق کرد

Monday, August 29, 2016

بختک

داشت از دلم بیرون می ریخت. روده هایم را نمی گویم، اما دست کمی هم از آن نداشت.
درست مثل یک غده چرکین چند ده ساله است که زیر پوستم آزادانه می چرخد. غده ای که جزء جزئش طی تمام این سال ها عین تل زباله های عفونی روی هم جمع شده
نگذاشت. باز هم مثل بختک بر من غالب شد.
بختک شده اید؟ در رویایی مانند واقعیت غوطه می خوری. صدای موتور کولر، نرمی تشک تختت، پنجره و نور مرده ی نیمه شب؛ همه چیز آرام و طبیعی است تا اینکه با سرعت از جایی دور می آید.
-
چه چیزی؟
-
نمی دانم... یک درنده، یک شبح، سایه. همین که نمی دانی از همه بدتر است.
-
پس برو، فرار کن...
-
نمی شود... نمی شود .
قفل شده ای به تختت، به خودت، به ترست... انگار در بدن مرده ای حلول کرده باشی، انگار درخت باشی. می آید... نزدیک تر... نزدیکتر ... و درست وقتی می خواهد ببلعدت، بدنت را به عاریه تحویلت می دهند: ناگهان می پری و می بینی که از برزخی صعب به خانه برگشتی.

داشتم می گفتم...مثل بختک دستم را بست و نگذاشت بیرونش بریزم. خودم شده بودم، آزاد، بی قید. انگار اطرافم به جای هوا، یک گاز یاسی رنگ شیرین و خوش بو باشد؛ بویی مثل حوله های تمیز. صورتش را دیدم. حس کردم چقدر ضعیف است. چقدر مستأصل است و بی دفاع. داشتم مدام ضربه می زدم، به آن گاز، به زنجیرهای نامرئی که در آن لحظات احاطه ام کرده بودند، به سر و صورت فرضی اش که با آن حالت عبوس و طلبکار جلویم نقش بسته بود. هیچ محدودیتی نبود. انگار دنیا را آفریده بودند که من راضی باشم.
فقط سی ثانیه، فقط در ذهنم بود. نگذاشت. استدلال های منطقی اش تهوع برانگیز است. انگار واقعاً در آن عالم عجیب جمجمه کسی می شکست و دماغی خرد می شد. خواست باور کنم اینطور می شود. گفت: "زشت است! این چه مسخره بازی ای است در می آوری؟ که چه؟ واقعاً از دستش اینقدر ناراحت هستی؟ فکر می کنی الان خودت هستی؟... خود تو منم، من خود تو ام!"
و تسلیمت می کند. مثل یک کودک نحیف می شوی، بره ی رام... مثل همان روزها.

می فهمم چرا "شیله" اینطور بود. همه فکر می کنند شاید دیوانه و مازوخیست بوده... اما می دانم خودش را نمی کشید.... "او" را می کشید که همیشه نهی می کرد... آن عقل کل پر ادعا را می کشید که شاید زندگی اش را به بازی گرفته و جعبه مخملی دلش را تبدیل زباله دان کرده.


Thursday, June 23, 2016

نگین های زنگباری

بس که امواج و اطلاعات مخرب به گوش و چشمم ميرسد، بچگانه دلخوش ميكنم به خريدن يك گلدان جدید كه مراقبتش كنم و وي، خاموش و بي صدا به من نورهاي سبز زیبا بپاشد. کمترین زحمت را دارند این "نگینهای زنگباری"؛ مثل همه چیز که کمزحمتترینش، مطلوبترین است.
شايد دلخوش كنم به خريدن نسخهی جديدی از بازی "پِس"؛ كه به حریفم بارها و بارها گل بزنم در رقابتی که انگار واقعی، جدید و مهمترین رویداد هفته است... هفته هشتم از فصل چندم لیگ قهرمانان اروپا!... تا بايرن مونیخ را با نوک انگشتانم ظرف 20 دقیقهی طلایی از روی تختِ اتاق براي هزارمين بار قهرمان اروپا كنم: کمزحمتترین پیروزی!
پوچ... مثل تمام بازيهايي كه روزي اشتياقشان تمام شد و تمام گلدانهايي كه در بين روزمرگي خشكيد. مثل تمام اسباببازیهایی که حتی نمیدانم به کجا  انداختمشان و مثل تمام کارتونهای تلویزیون که آن روزها درس خواندنم را عقب انداختند.
از سر مي نويسم.
مثل تمام انشاهايي كه در كودكي سرشار از اميد بود و پایانی خوش داشت. شنيدهام كه زنگ انشا - كه هيچ وقت خيلي هم جدي نبود- حالا بدتر از زمان دانشآموزی ما مغفول مانده. مينويسم از شمع كه ناگاه اشكش روي پوست باريك و پرده مانند بين شصت و سبابهام ريخت. آنقدر ناگهاني بود كه احساس سرما كردم. به صرافت كه افتادم و خشك شدنش را روي دستم ديدم تازه سوختم. مثل حسم به همه چيز؛ به نگاه مادر كه به طرز مضحكي همه چيز را خوب ميبيند... به باغچهی خانه كه روزگاري شكوهي داشت و حالا پس از بازسازی بنا تنها دو سروناز نحیفش باقی مانده. مینویسم به دوستاني كه گاهي اوقات حوصله ندارند و نمیدانم اصلاً برای چه منتظر من هستند... برای سيمهاي ساز که تشنه ی انگشتانی کاربلدند که هر روز شانه شان کند.  به پلههاي اداره و آن دستگاه ثبت اثر انگشت مسخره كه هيچوقت اولين بار نميشناسدم... به خواندن پلاك ماشينها تا شاید پلاک یکی 267و71 باشد... که شاید بدانم تقدیر مار را به هم خواهد رساند. مینویسم برای تو که حتی نمیدانم برای من خوب هستی یا نه. برای تو که رویای تو کمزحمتتر است از گفتن راز دلم... کمزحمتتر است از "نه" شنیدن... کمزحمتتر است "آری" شنیدن و ساختن همه چیز با توی ناسازگار و کم‌زحمتتر است از خراب کردن هر چه تا به حال کنارت ساختم و خواهم ساخت.

نگین زنگباری من (زامیفولیا) در کنار میز کارم، ۱۳۹۴


Thursday, March 24, 2016

میهمانی آقا هوشنگ در میان جاده سانتیاگو

در افکارم بودم که ناگهان صدایی مرا از عالمم بیرون کشاند. پریدم. انگار وسط ميهماني چيزي منفجر شد. لامپ بود؟ نه، به صداي تصادف می‌مانست، اما از جايي درون خانه. ولي چرا كسي متوجه چيزي نشد؟ همه چیز عادی است و حتي در كار چند زن ميانسالي كه محض بازتداعي حس جواني، قرهاي اغراق شده و بي‌ظرافت مي‌ريختند هم هيچ اخلالي ايجاد نشده است. صداي كمي نبود. لااقل ميزبانان بايد كمي حواسشان به دور و بر جلب مي‌شد. نگاهشان كن: هوشنگ خان با هيزي ريزي به قر ريختن و البته باسن درشت صفورا كه مثل آونگ به چپ و راست سير مي‌كند مي‌خندد و زنش، محبوبه خانم، کمی عصبي و بی‌حوصله سيگار باريكي را از پاکت در می‌آورد که روشن كند. شصتي فندكش تق صدا مي‌كند و يك خانم مسن كه نميشناسمش ضمن چرخاندن برق آسای سرش به طرف منبع صدا، از ترس استشمام بوي سيگار و احتمالاً سرفه به آن طرف محفل - كه كمي هم مردانه‌تر است- كوچ مي‌كند. فكر اذن دخول را هم كرده: "شما آقايون هم خوب خلوت كردينا!" فكر مي‌كنم که چرا صداي خفيف يك فندك بيشتر از صداي مهيبي كه شنيدم توجه جلب كرد. پاسخ ساده است: يا گوش بنده تيز است -كه نيست- و يا آن صدا، فراي پديده‌هاي ملموس و مکشوف اين جهان بوده. ترسي مرا در بر مي‌گيرد. يادم مي‌آيد ديشب علي‌رغم هشدار نوسينده‌ی كتاب، تمرين شماره‌ی چهار زائر جاده‌ی سانتياگو را انجام داده بودم. نتیجه‌اش يك تخيل من‌درآوردي بود شامل انعكاس تصاوير فصول قبل كتاب. البته انصافاً اثبات من‌درآوری ‌بودنش ساده نیست. کسی چه می‌داند تصاویری که به ذهنمان خطور می‌کنند ملهم از چه منبعی هستند؟ به هر حال قرار بود اسم پيام‌آور یا به سلیقه‌ی مترجم "شيطان شخصي‌ام" را كشف و با او ملاقات كنم اما... اما خوابم برد، همين. نكند اين اوهام جداً به موضوع ديروز مربوط باشند و آن صدای مهیب، در حقیقت صدای باز شدن دروازه‌ي جهنم براي ورود شيطان بوده است. آهان...دخترک مرموزی در جمع هست كه اتفاقاً تازه هم رسیده. تنها آمده و نمی‌شناسمش. مه‌لقا صدايش كردند. ظاهراً سی و چند ساله است. به نظر می‌رسد از آن دخترهای نچسب باشد، هرچند چهره و قد و بالایش خیلی هم بد نیست. البته نه، بی‌سلیقه است. انگار با لباس خانه آمده. یک جفت کفش ورنی ارزان، تونیک کشی قرمز و ساپورت مشکی رنگی پوشیده و موهای سیاه نه چندان بلندش را با کلیپس جمع کرده است. دور چشمانش را هم خیلی سفید کرده و در نگاهش بلاهت خاصی موج می‌زند. به نظرم شبیه زن میکی ماوس است. چرا به من به شكل عجيبي نگاه مي‌كند؟ انگار مرا بشناسد. شاید هم چون من عجیب نگاهش می‌کنم اینطور است. نگاهم را ناشیانه برمی‌گردانم. ممکن است اين همان پيام‌آور كذايي باشد كه براي جلب نظر من صداي مهیبی ایجاد كرده؟ صدايي كه من فقط قادر به شنيدنش هستم.
مضحک است اما برای قدرت‌نمایی و غلبه بر خوف و در حالی که زیر چشمی می‌بینم که حواس دخترک به دور و برم هست، سیگاری درآورده و روشن می‌کنم. به محض زدن شصتی فندک، باز هم آن زن مسن که حالا درگیر شنیدن خاطره‌های بی‌سر و ته جناب سرهنگ شده سرش را به طرف محل روشن شدن سیگار می‌چرخاند و از اینکه من را از خود به اندازه‌ی کافی دور می‌بیند خیالش راحت می‌شود. موسیقی‌ای که صفورا را از خود بی‌خود کرده بود تمام می‌شود و همه کف می‌زنند. آهنگ بعدی ... تعدادي از زنان خيرخواه فاميل مه‌لقا را تشویق کردند قری بدهد و بدبخت را بلند نشده هلش دادند سمت من، پوري خانم به زور مرا بلند مي‌كند تا تکانی با شش و هشت سنگین ترانه بدهم و به زور دخترك را كه كلي هم سرخ و سفيد شده، وسط سالن با من روبرو می‌کند. دخترك نگاه غریبی مي‌كند که قاعدتاً تفاسير مختلفي مي‌تواند داشته باشد. "به زور هلم دادند با تو برقصم‌ها" يا "مرده بودي خودت جاي لم دادن من را دعوت كني وسط؟"... تعبير خودم را بيشتر باور دارم "بالاخره فرخواندی‌ام و با شیطان شخصی‌ات آشنا شدي". البته افتخاريست اما بنده آمادگی گفتگو با شیطان را ندارم. اصلاً با اين احوالات راستش صداي موزيك را هم درست نمي‌فهمم و تمركز ندارم. رقصیدن مه‌لقا هم حداقلی و خیلی محتاطانه است. از ترس نگاهش نمی‌کنم. شاید بی‌ادبی باشد اما حتی نتوانستم تا آخر آهنگ صبر کنم و زیرکانه به حلقه‌ی کناری میهمانان پیوستم. با دست زدن و کم کردن تدریجی سرعت پاهایم، آرام آرام از رقص کناره‌ گرفتم و دخترک را تنها وسط قالی رها کردم. خیلی بهش برخورد، احتیاطش را از سر لج کم ‌کرد و چند حرکت ریز و فنی آمد که با هورا و کف زدن جمع همراه ‌شد. اصلاً این دخترک فامیلِ کیست؟ از کجا آمده؟ صدای انفجار چه شد؟
برگشتم و سرجایم نشستم. اگر دخترک به واقع خود شیطان باشد علی‌رغم حرکت ناجوانمردانه‌ی من بازهم برای صحبت با من سیگنال خواهد داد. شیاطین سمج‌اند و ضمناً چنین ملاقاتی نباید به این راحتی تمام شود. اگر هم اینطور نشود پس من خیلی موضوع تمرین کتاب را جدی گرفتم و این بخت برگشته یک آدم معمولیست مثل من. دوباره صدای انفجار می‌آید... و همچنان همه خیلی عادی‌ مشغول کارهای قبلی‌شان‌اند. یعنی شیطان را عصبانی کردم؟ نه، دیگر صبرم تمام ‌شد. باید مطمئن شوم این صدای چیست. شتابزده به آن‌سوی محفل می‌روم و از محبوبه خانم می‌پرسم که صدای چه بود؟
بعد از تکرار سؤالم، با لحنی مهربان و حالتی عاقل اندر سفیه تعریف می‌کند که از سر شب برای ساختمان کناری تیرآهن آورده‌اند و بی‌شرف‌ها همین جور بی‌مهابا رو هم می‌اندازنشان. در ادامه خیلی خونسرد می‌گوید "دیگر همه عادت کرده‌اند از دم غروب". تازه می‌فهمم به جز دخترک تازه وارد، من از همه دیرتر رسیده‌ام. می پرسم این دختر خانم قرمزپوش فامیلِ کی هستند؟
شیطنت در چشم محبوبه خانم می‌درخشد و با لحنی که انگار پی به یکی از رموز کیهان برده باشد می‌گوید "ای پدر سوخته، این مه‌لقاست، دختر همسایه پایینی. پدر و مادر طفلک سفر رفته‌اند و دعوتش کردیم بالا که تنها نباشد، دختر خوبیه‌ها، اگر می‌خواهی که..."

فریاد پوری خانم همه چیز را در زمان ثابت نگه می‌دارد: "یا قمر بنی هاشم... سرهنگ خان، جناب سرهنگ، خاک بر سرم... جناب سرهنگ"... من در حالی که هنوز مبهوت اطلاعاتی‌ام که تازه کسب کرده‌ام می‌بینم که دور سرهنگ پر از آدم می‌شود. اینگونه به نظر می‌رسد که حالش بهم خورده و موضوع هم خیلی جدی است. زن مسنی که به بوی سیگار حساس بود بی خداحافظی، بی‌حجاب و بدون اینکه توجه کسی را جلب کند با صورتی خونسرد از در خانه بیرون می‌رود... پوری خانم همچنان شیون می‌زند: "جناب سرهنگ، خاااااک بر سرم چی شد؟..." آقا هوشنگ با حالتی نگران و مسئولانه در پاسخ نگاه من از قلب بیمار جناب سرهنگ و سابقه‌ی سکته‌ی ماه پیشش می‌گوید و محبوبه خانم را سراسیمه صدا می‌کند که به اورژانس زنگ بزند. از هوشنگ خان پرسیدم که خانم مسنی که مشغول گپ و گفت با سرهنگ بود یکهو کجا رفت؟ آن هم بدون روسری؟... خیلی مات و متعجب نگاهم می‌کند و مثل منگ‌ها جواب می‌دهد: "خانم مسن؟ کدام خانم مسن؟ کی را می‌گویی؟... محبوب! زنگ زدی اورژانس؟"