Tuesday, July 24, 2018

آبی، آبی، آبی


سرمان سنگین بود و هر وجب که پایین‌تر رفتیم گوشمان بیشتر درد گرفت...
یادت هست که تمام آن ثانیه‌ها ماهی شدند؟... و چطور از بین انگشتان کرخ شده‌مان گریختند؟...
رنگ به رنگ مرجان‌ها، لاشه‌های قایق ماهیگیران و تورها را گذشتیم تا تمام دنیا آبی شد...
یادت هست نفسهایمان کلمه می‌شد؟... و بدفهم‌ترین واژه‌ها هم حباب‌هایی رقصان بودند میان  آبی وهم؟
یادت هست؟
...
من تمام آن لحظه‌ها را به شماره نوشتم... به مغار روی سنگ سینه‌ام حک کردم...
که آب از روی شن‌ها نشویدشان...
تمام یادها را به پیرترین نهنگ گوژپشت دادم تا سینه به سینه آواز ما را در دریاها نقل کنند...
و قبل از رفتنم گره‌ی موی تو را به پای مرغ دریایی خواهم بست تا نشانی تو را تمام مرغان مهاجر از بر شوند. ...