Thursday, June 15, 2006

سیندرلا


 ای کاش لنگه کفشی داشتم که فقط اندازه تو می شد
آنگاه راحت تر پیدایت می کردم

Monday, June 05, 2006

در محل کار



این هم برای اونایی که فکر می کنن سر کار به من خیلی خوش می گذره
این تصویری از همکارهای دلسوز منه که همیشه به فکر من هستند

Friday, June 02, 2006

ثروت سرد

تنها روی تختخواب بزرگی خوابیده بود و گوش می کرد:
صدای پای مرد غریبه ای که از خونه ی مجللی به سرعت بیرون می رفت...
یه استارت تو عمق سکوت شب، و بعد صدای یه ماشین که دور می شد.
به اطرافش نگاه کرد؛ یه خونه ی مجلل با کلی خرت و پرت لوکس و تختخواب بزرگی
که حسابی به هم ریخته...مطمئن شد؛ هنوز تو خونه ی آرزوهاش بود...
دوباره نگاه کرد...قاب عکسی که از خجالت برش گردونده بود... برش داشت و نگاه
کرد:
یه مرد و یه زن ، هردو کنار هم توی قاب...
مردی که همیشه در سفره، همیشه سرده...
و زنی که همیشه تو خونه ی مجللی تنهاست...
یاد روزی افتاد که فکر می کرد به همه چیز رسیده...به آرزوهاش.
و یاد چند دقیقه ی پیش افتاد، یاد اون مرد غریبه و گرمی بدنش...لبخند زد. لبخندی که
زود به بغض تلخی تبدیل شد…
و باز هم اون احساس گناه لعنتی که از قلبش آروم توی رگهاش جاری می شد...
همیشه از این حس بدش می اومد ، بعدش فقط زمزمه می کرد :
یه عذر خواهی به مرد توی قاب…
و یک نفرین به آرزوهای گذشته...
و اینقدر زمزمه می کرد تا خوابش ببره...و خواب می دید روزهایی رو که هنوز بانوی
این خونه ی مجلل نبود، زمانی که هنوز انتخاب نکرده بود،
روزهایی که خیلی مغرور بود…