Friday, October 11, 2019

شب انجیرستان

شب پاییز
خفته به ناز
ماه
میان پنبه‌پنبه لحاف ابر سیاه

چشمان درشت بسته و
روی گردانده انجیرستان ده را
که به باغ اشباح مانَد حالا

میان برگ‌های پهن انجیر
کرمان شبتاب به سماع «من غلام قمرم» می‌خوانندنش
که شاید باز
روی نقره‌اش‌ را سوی انجیرهای تشنه گرداند
تا شبتابکان را رودِ سیمین نور
چون گَنگ
تعمید دهد
بشوید
غرقه کند
و ببرد تا معراج ماه

چه خیال خامی دارند جنبدنگان حقیر
که ماه
«دور است و محال»
در‌ آوازهای روستاییانی که می‌چینند
آخرین انجیرهای شیرین باغ را
صبح فردا




١٩مهر٩٨
برای مهناز

Monday, April 01, 2019

شعر ببر


بیشه‌ی ویران، شاخه شاخه بیتهایش می‌شکست و در هوا می‌ماند
در فضای بیگرانِش، بیشه یک شعرمعلق بود
چون جنازه در جدال کرم و پوسیدن به یغما وزن خود می‌داد 

در ته زنجیره‌ای پُرانگل و معیوب
 بین انبوهیِ نیزارانِ تردیدش گم و پنهان شده یک ببر
توله‌اي سي ساله كو هرگز نمی‌غرد
نمی‌خیزد
نمي‌درد گلوی گاوهاي وحشی وحشت به نيش و او نمي‌ميرد
از این فرط گرسنه بودن و بیهوده بودنها

نگاهش مي‌كنم بر پوست آن خط‌های برجا را؛
شبیه ميله‌اند آن‌ها
که گویی کالبد خود چون قفس باشد
که گویی خود به تن سلول کرده تار و پودش انفعالی صعب و زجرآور
که گویی از درون صدها هزاران انگل‌ جانخوار،
اراده، باور و عزمش مکیدند و نمانده جوهر بودن

ببر، این پسمانده‌ی ره ره، زباله، حاصل زنجیره‌ی مسموم
کنامش رأس این زنجیره‌ی وارونه و شعر معلق بود
مغاکی تیره‌ از خاک سیه، آلوده و بدبو

ببر خفته در مغاکش بیشه را آرام می‌نالید:
" زمینِ بیشه را پر کرده هرزه ریشه و پیچک
زمینِ بیشه حفره حفره پر از رنگِ اتلاف است
که قطره قطره انگیزه هدر می چکّد از بینش به پایین سو
برگ برگ عمر را انبوه شتّه می‌جود تا ساقه‌ی مردن
و یک بیماری مرموز درختان را به سر باریده و بردست ایمان را
و عهد و قول و پیمان را...
ندارد بیشه آهویی که درّم وی
ندارد گاو و میشی سالم و سرحال
همه جنبدگانش چون طفیلی خون هم خوارند
چگونه بیشه را سلطان و سر باشم؟ "

مغاک تیره‌اش را زان سپس می خفت
خوش آمد بر طفیلان گفت
که بل این شعر وارونه به سرآید





Saturday, March 30, 2019

حجم عبث



رفته او از خاطر
جوی موذی اما، زنگ آوایش را
آن شمیم سر گیسویش را
و خط منحنی نازک لبخندش را
بر سرم می کوبد...
سر من سنگین است
سر من سنگین بود
سر من سنگ به جا می ماند

جوی اما هر روز
حسرت دهر بر این حجمِ عبث می‌سُنبد
که شکافد دل او
مشکل اینجا جوی است
ورنه سنگی که منم، دل نبودم که سویدا باشد