Monday, August 29, 2016

بختک

داشت از دلم بیرون می ریخت. روده هایم را نمی گویم، اما دست کمی هم از آن نداشت.
درست مثل یک غده چرکین چند ده ساله است که زیر پوستم آزادانه می چرخد. غده ای که جزء جزئش طی تمام این سال ها عین تل زباله های عفونی روی هم جمع شده
نگذاشت. باز هم مثل بختک بر من غالب شد.
بختک شده اید؟ در رویایی مانند واقعیت غوطه می خوری. صدای موتور کولر، نرمی تشک تختت، پنجره و نور مرده ی نیمه شب؛ همه چیز آرام و طبیعی است تا اینکه با سرعت از جایی دور می آید.
-
چه چیزی؟
-
نمی دانم... یک درنده، یک شبح، سایه. همین که نمی دانی از همه بدتر است.
-
پس برو، فرار کن...
-
نمی شود... نمی شود .
قفل شده ای به تختت، به خودت، به ترست... انگار در بدن مرده ای حلول کرده باشی، انگار درخت باشی. می آید... نزدیک تر... نزدیکتر ... و درست وقتی می خواهد ببلعدت، بدنت را به عاریه تحویلت می دهند: ناگهان می پری و می بینی که از برزخی صعب به خانه برگشتی.

داشتم می گفتم...مثل بختک دستم را بست و نگذاشت بیرونش بریزم. خودم شده بودم، آزاد، بی قید. انگار اطرافم به جای هوا، یک گاز یاسی رنگ شیرین و خوش بو باشد؛ بویی مثل حوله های تمیز. صورتش را دیدم. حس کردم چقدر ضعیف است. چقدر مستأصل است و بی دفاع. داشتم مدام ضربه می زدم، به آن گاز، به زنجیرهای نامرئی که در آن لحظات احاطه ام کرده بودند، به سر و صورت فرضی اش که با آن حالت عبوس و طلبکار جلویم نقش بسته بود. هیچ محدودیتی نبود. انگار دنیا را آفریده بودند که من راضی باشم.
فقط سی ثانیه، فقط در ذهنم بود. نگذاشت. استدلال های منطقی اش تهوع برانگیز است. انگار واقعاً در آن عالم عجیب جمجمه کسی می شکست و دماغی خرد می شد. خواست باور کنم اینطور می شود. گفت: "زشت است! این چه مسخره بازی ای است در می آوری؟ که چه؟ واقعاً از دستش اینقدر ناراحت هستی؟ فکر می کنی الان خودت هستی؟... خود تو منم، من خود تو ام!"
و تسلیمت می کند. مثل یک کودک نحیف می شوی، بره ی رام... مثل همان روزها.

می فهمم چرا "شیله" اینطور بود. همه فکر می کنند شاید دیوانه و مازوخیست بوده... اما می دانم خودش را نمی کشید.... "او" را می کشید که همیشه نهی می کرد... آن عقل کل پر ادعا را می کشید که شاید زندگی اش را به بازی گرفته و جعبه مخملی دلش را تبدیل زباله دان کرده.