Saturday, August 30, 2014

بامداد خمار آروینی:

مه غلیظی بود که صدایی میان رویا و حقیقت پل زد. همه چیز تار بود؛ صدا... این چه صداییست؟... کجاست این لعنتی!؟ و... اِسنوز تا 9 دقیقه‌ی بعد.
هنوز... وقت ... هستش. فوقش چیزی نمی‌خورم و مسواک هم نمی‌زنم؛ یک آدامس نعنایی داخل داشبورد مانده که همه چیز را ردیف می‌کند. به تیزهوشی و قدرت مدیریت زمان خود می‌بالم. می‌بالم؟: یک سطل قرمز پر از عهدهای شکسته گوشه‌ی اتاق می‌بینم و کپه‌ی کارهای عقب مانده را روی میز. هیچ وقت کارهای اداره را نمی‌شود در خانه تمام کرد. تخیلی مضحک از توبیخ و آن تون صدای جیغ مانند میان فریادهای عصبی رئیس مثل یک هولوگرام نارنجی در گوشه‌ی میدان دیدم شکل می‌گیرد. سعی می‌کنم هشت دقیقه‌ی باقیمانده تا دمیدن در سور اسرافیل را بخوابم. توجهم جلب می‌شود به پایین کمد: لنگه‌ی جوراب سورمه‌ای از لای کشوی کمد بیرون زده. چشمم را می بندم و ناخودآگاه به لنگه‌ی جوراب فکر می‌کنم. جوراب از درد ضجه می‌زند و عاجزانه کمک می‌خواهد. چشمم را باز می‌کنم و می‌بینم که لنگه‌ی جوراب هنوز آنجاست. بیچاره، کسی باید فکری بکند. نمی‌توانم بی‌تفاوت بخوابم، بلند می‌شوم و لنگه‌ی جوراب بدبخت را از لای کشوی کمد نجات می‌دهم و با غرور یک ناجی فداکار به رخت خواب بر‌می‌گردم. سنگ‌های کف اتاق سرد است و هوا آبی بدرنگی شده. انگار گوشم تازه باز شده؛ هنوز مارک می‌خواند، تمام آلبومش را از اول به آخر... از اول به آخر... بدون خستگی، منظم و قابل پیش‌بینی... خوب می‌دانم آهنگ بعدی‌اش چیست. کاش مثل او می‌توانستم یکبند و منظم کار کنم! فعلاً که تمام اعتبارم میان دو بالش، خاکستر سیگار و یک پیش‌دستی سیاه لعاب‌دار پر از پوست میوه مدفون است. یک لیوان نسبتاً خالی هم مثل آخرین سوگوار، بالای جسد طالبی‌ها ایستاده. ظاهراً زمانی از صبح است که تخیل ادبی گل می‌دهد.
ملافه‌ی زرد‌رنگم را روی خودم می‌کشم و از بوی مخصوص بدنم مست می‌شوم... آه چقدر خودمم... بگذار کمی دروغ بگویم... سردار رومی‌ای هستم با شنلی زرد -قاعدتاً باید شنلم قرمز می‌بود- که بعد از نبردی سخت با بربرهای وحشی با نیزه‌ای شکسته از فرط خستگی روی برف‌ها خفته‌ام . این دو بالش هم سپر و زره برنزی من است و این خیسی اینجا...(ای لعنت)... خون لخته شده‌ام از زخمی عمیق با تبر دشمنان. خیلی بهتر شد، کلاه‌خود شکسته‌ام در دره‌ای بی‌انتها پرت شده و سرم از ضربه‌ی گرزی به درد آمده. تنها دوای آن ته مانده‌ی این جام مقدس است.... نیم جرعه‌ی باقی مانده را می‌نوشم... گرم و تلخ است با طعم یخ‌های آب شده‌ی فریزر. (سرفه‌ای خفیف) آری، شمایل یک سردار فاتح برازنده‌ی من است. به یاد دیشب افتادم که حماسه آفریدم. هنوز ماجرا شروع نشده، پرونده‌اش را بستم. هیأتی از ریش‌سفیدان ساکن مغزم با لباس‌های بلند سبز- آبی برایم دست می‌زنند: آفرین سرورم، احسنت بر شما، مرحبا... فریاد می‌رنم: به جهنم که تنها می‌مانم و تنها می‌خوابم... بهتر از این بود که بعدها صد برابر بدتر زجر می‌کشیدم، از خیانت، انتخاب نشدن، بی‌تفاوتی و هزار درد دیگر... مگر نه اینکه ‌در زندگی هرکس زخم‌هاییست که روح را در انزوا مثل خوره می‌خورد و می‌تراشد؟! (صدای تشویق و تأیید حضار بلند می‌شود)... تصمیم درستی بود... تصمیم درستی بود؟ نکند مازوخیسم دارم و این منطق تراشی‌ها و جواب رد دادن‌های به ظاهر عقلایی قسمتی از خودآزاری برنامه‌ریزی شده‌ی من علیه خودم باشد؟... یکی از ریش سفید‌ها با ترس و لکنت زبان می‌گوید: سرورم پیش مُـ مُـ مُشاوری چیزی بروید. هرگز!... دوباره همان حرف‌های تکراری را از روی آن صندلی نارنجی تحویلم می‌دهد. لابد کتاب دیگری از باربارا دی آنجلیس هرزه برایم تجویز می‌کند و یک کار عقب افتاده‌ی دیگر به کپه‌ی روی میزم اضافه می‌شود. به درک... بگذار از خودآزاری بمیرم...
با خودم فکر می‌کنم حالا که خوابم نمی‌برد کار مفیدی انجام دهم. برنامه‌ی امروزم را مرور می‌کنم: اول از همه تکمیل فرم وام ضروری متمم، داروخانه، نامه‌ی نمایشگاه تئاتر کودک، نامه‌ی هفته‌ی فناوری اطلاعات، گزارش بنیاد سعدی، ارسال گل به همسران سربازهای کشته شده، تکمیل تالار رقص قصر، برگزاری هفت شب و هفت روز جشن پیروزی، عوض کردن این شمشیر کهنه با یک کاتانای ژاپنی، هرس درختان خاویاری و بوته‌های سالمون دودی، تعویض نعل اسب‌های بالدار، پر کردن حوض پسته‌ی خام... آ... تو هم اینجایی کیا جان ... چی؟ آها، خوب شد گفتی، گروه موسیقی، گروه دایر اِستریتس را دعوت می‌کنیم... صدا... این چه صداییست؟... کجاست این لعنتی!؟ و اِسنوز...
تا 9 دقیقه‌ی بعد....
هنوز...وقت هستش... بهانه می‌آورم که ماشین استارت نمی‌خورد... 
(در سکوت اتاق، صدای گنجشک‌ها و اسپیکر کامپیوتر شنیده می‌شود:
I won’t be sending postcards…from Paraguay, from Paraguay, from Paraguay )