Saturday, August 08, 2015

غرقه

كشتي بزرگي كه به اندازه ي يك شهر روشن بود با يك لحظه شك از هم پاشيد. به اندازه ای سریع غرق شد كه انگار تا كنون ماهيت كشتي، مفهومي انتزاعي بوده است و مسافرش تا پيش از اين فاجعه سوار بر يك وهم بزرگ اقيانوس را مي پيموده. مسافر حتي از خود مي پرسد كه شايد اين شب و اين اقيانوس وحشي نيز وهمي بزرگ تر از كشتي باشد و به عنوان جمع اين دو معادله، وجود خودش را هم به عنوان وهمي بزرگتر از دو وهم قبلي زير سوال مي برد.
در هر صورت احساس خفگي او را به ياد جمله ي مشهور دكارت مي اندازد و با اندكي تصرف فریاد مي زند: "دارم غرق مي شوم پس ظاهراً هستم!"... مسافر باز هم انديشيد: شايد چون من و اقيانوس هر دو از جنس وهم هستيم روي هم اثر مي كنيم، پس حتي اين احساس خفگي هم وهم است، انگار كه تمام محسوسات يك شبيه سازي كامپيوتري باشد... آيا اين شك به وهم بودن يا نبودن هم خود نوعي وهم است؟ یا در میان این تلاطم، تردید تنها حقیقت واقعی است؟
دو سال تمام ميان موج ها انديشيد و دست و پا زد اما اين شب طوفاني ظاهراً يك كليپ چند دقيقه اي است كه مدام پشت سر هم لوپ مي شود... از فرط خستگي و نااميدي جلوي بزرگترين ترسش زانو مي زند... وا مي دهد. در دلش اعتراف مي كند كه سال هاست بدون وجود پلان A در حال پياده سازي پلان B بوده است. به زير وهم اقيانوس مي خزد و ريه هايش از تسليم پر مي شود. در زير آب يك حرف ايكس بزرگ در هيبت يك كشتي مستغرق كه با سرعتي بسيار آهسته به قعر اقيانوس مي رود، به شكل با شكوهي خودنمايي مي كند؛ حتي تمام چراغ هايش روشنند... فکر می کند: اين پايان نقشه است يا آغاز برزخ؟