Friday, April 16, 2010

به کودکی که می آید


با تو می گویم سخن ای نامده دنیای من
چون پدر با تو سخن گوید شنو آوای من

راه دل پر پیچ و خم باشد چو گیسوی نگار
گویمت، شاید گذاری پا به جای پای من

هردمی نزدیک تر گردی به روز زندگی
هرنفس کم می شود از وقت هوی و های من  

نیست آگاهی زغیبم، نیست صد افسوس و آه
کی صدای گریه ات برهم زند شبهای من

روز لبخند رضای مادرت را دیدنم
روز محشر بر من است، آن محشر کبرای من

سنگ خارا مادرت در سینه دارد، سرد و سخت
شیر از خارا نجوشد تشنه ی جویای من

نیم در پشت من و نیم دگر در بطن او
نیست امیدم به وصلت تکه ی تنهای من

مادر نامهربانت را به خوابش آی و گو:
"از پدر خوابش ربودی مادر فردای من"