Sunday, December 26, 2021

پژواک مانای سرخوشی ما

 بخند جانان

به شعر من، به بخت‌مان

بخند که، خنده‌هاست تا پایان

تا پایان من...، تا پایان تو

تا رفتن شب

که تو ساتن سیاهش را پولکِ نقرۀ ماهی

 

او که گریاند ما را

به حکم شب فراموش می‌شود

به زندان نسیان می‌افتد

و یادش میان قه‌قه مستانه‌مان گم می‌شود

خرد می‌شود هیمنه‌اش، زیر پاهای رقصان ما 

بخند که در گوشش می‌پیچد تا ابد 

پژواک سرخوشی ما

پژواک سرخوشی ما

تا روزی که  حتی نیستیم

و کس نداند

نام من و تو و او را


بخند ماه تابانِ بخت بلندم

بخند که بی خنده‌ات زمین

بی‌آب و بی‌خاک است

و بر تخته‌سنگ صورت من

گل طراوت‌ نخواهد رُست 


بخند که نسیم راهش را از رد شادی تو می‌جوید

و آفتاب تیغش را با خط تبسم تو تیز می‌کند

بخند که بی تو، خون در رگ‌های دلِ تنگم لخته است


بخند تا باشم

تا بیایم تا انتهای این راه بلند

تا جایی که این سفر به مقصد می‌رسد

آن‌جا که مشرف به دره‌ای پرشقایق است

و صدای ما را تا آخرین ثانیۀ مانده به فروپاشی زمین

در خود تکرار می‌کند


چهارم دی‌ماه١۴٠٠