Sunday, September 28, 2014

El Dorado

اگر مقام "پدر" یکی از سبک‌های ادبی در میان افتخارات من بود، ضمن رسیدن به خدمت مادر سایر سبک‌ها، حتماً وجود کنایه‌ی ((مردن با دارت آلوده به سم قورباغه‌ی سرنیزه‌ای)) در یک متن ادبی یا شعر مربوط به سبک من، استعاره از یک شکست تحقیرآمیز به شمار می‌رفت. همین‌طور در مکتب روان‌شناسی فرضی من، انسان‌ها در کنار داشتن کودک درون، صاحب یک "اِل‌دورادو"ی درون نیز می‌شدند. چندین قرن پیش، بعد از کشف دنیای جدید و پا گذاشتن اروپائیان حریص و خوش‌خیال به جنگل‌ها، دشت‌ها و کوهستان‌های بکر حوالی کوه‌های آند، تب یافتن طلا، بازگشت باشکوه به وطن و بنا کردن قصری رویایی مثلاً در حوالی "وایادولید" یا "زاراگوزا" و ملقب شدن به عناوین اشرافی در میان کاشفان جاه‌طلب بالا گرفت. فکر می‌کنم در آن زمان میان صنف کاشفان خوش‌خیال، تفاوت گشتن به دنبال معادن دست‌ نخورده یا رودخانه‌های حاوی سنگ طلا با جستجوی شهر افسانه‌ای اِل‌دورادو مثل تفاوت بازی در اوروایس‌تیلت (لیگ فوتبال ایسلند) و بوندسلیگای آلمان در زمان حاضر بوده است. به هر حال یافتن شهری سراسر ساخته شده از خشت‌ها و ورقه‌ای طلای بیست و چهار عیار از پیدا کردن یک معدن حفاری نشده‌ی کثیف و خطرناک بسیار مطلوب‌تر و ایده‌آل‌تر است. بسا کاشفان بینوا که عمر، ارثیه، سرمایه‌ و خوار-مادر خود را در راه یافتن اِل‌دورادو گذاشته و با چند یار وفادار، تعدادی بومی خرافاتی، یک مترجم محلی داف، یک شَمَن بنگی و چند قایق کوچک راهی رودهای گل‌آلود جاری در میان جنگل‌های دنیای جدید شدند و هنوز هم استخوان‌هایشان میان نهر‌های لایروبی نشده‌ی پرو، کلمبیا و یا بولیوی در انتظار دمیدن سور اسرافیل است. در نظر داشته باشید که در غیاب سامانه‌های ردیابی ماهواره‌ای و به اصطلاح نویگیشن، کشف شهري در یک جنگل بارانی بکر قرن هفده یا هجدهمی بیشتر شبیه به جستجوی سوزن میان انبار کاه با چشمان بسته بوده است. نکته‌ی اصلی را یادم رفت: به نظرم در آن دوران برای یک کاشف، تصور هیچ مرگی "ضایع‌تر" از کشته شدن به وسیله‌ی یک دارت آلوده به سم پوست قورباغه‌های سرنیزه‌ای نبوده است. به هر حال غرق شدن میان امواج یک رود وحشی، پاره شدن در جدالی تن به تن با یک جگوار و یا پرت شدن از بالای آبشارهای آنجل حتماً در نوع خود کلاسی داشته که با یک و نیم نمره ارفاق با یافتن اِل‌دورادو برابری می‌کرده. اما برای یک کاشف با شرافت، مردن با مقدار بسیار جزئی از ترشحات پوست لزج دوزیستی که به اندازه‌ی انگشت کوچک شما هم نیست، آن هم توسط یک اینکازاده‌ی کمين کرده در پشت درخت‌ها که از حضور شما مثل یک حیوان معصوم احساس خطر کرده خیلی شرم‌آور است. در هر صورت تاکنون با وجود تمام پیشرفت‌های شگرف فناوری که به لطف دوران جنگ سرد حاصل شده، هیچ نشانه‌ای از اِل‌دورادو کشف نشده است. البته این تلاش خیلی هم بی‌ثمر نبوده و مثلاً پیدا کردن محل شهر ماچوپیچو از جمله دستاوردهای جانبی این حرکت به شمار می‌رود. اما برای کاشفان خانه‌نشین کم‌بضاعت امروزی که در خماری دیدن یک شهر طلایی هستند، تنها راه ممكن دیدن مستندهای کانال هیستوری است. طلا بی طلا...
امروزه امکان سفر به دنیای جدید برای نیم‌کره‌ی شرقی‌ نشینان از مزایای داشتن یک زندگی لوکس محسوب می‌شود و حتی گرفتن ویزای سینگل آن کشورهای بلاتکلیف بین احزاب چپ و غرب‌گرا برای بسیاری از ما راحت نیست. بودن در جنگل‌های مذکور هم برای ما بچه‌ شهری‌های سوسول حکم خودکشی را دارد. البته اگر در میان صدای تيراندازي قاچاقچیان کوکائین و اره‌های مدرن چوب‌بری جنگلی هم براي اكتشاف باقیمانده باشد. اما جنگل‌های دنیای واقعی به کنار، شاید همه‌ی ما هم به عنوان کاشفان دنیای درونی خود اِل‌دورادویی را در نظر داشته باشیم. اِل‌دورادویی که مثل یک زن زیبا و کامل است، مثل یک صندلی چرمی ریاست باشکوه است، مثل آرامش یک خواب راحت دلچسب است و یا مثل یک لامبورگینی مورسیه‌لاگو‌ی زرد رنگ تند می‌روددددددددددددد و چشم‌ها را خیره می‌کند –حالا شما اِل‌دورادوهای معنوی را هم برای خودتان مثال بزنید. تمام این اِل‌دورادو‌ها خیلی بی نقص‌اند و شاید برای همین هم رسیدن به آن‌ها اولویت اصلی ما نباشد، همین رفتن مسیر، تجربه، کشته‌ شدن در راه کشف این یوتوپیا و یا یافتن ماچوپیچو‌یی به جای اِل‌دورادو، خودش کلی مایه‌ی اقناع و ارضاء روحی است. تنها ترس حقیقی در این راه به نظرم شاید هراس از مردن با یک دارت ناقابل مسموم باشد. دارتی که از شکی به اندازه‌ی انگشت کوچک دست شما زهرآلوده شده، زهری مسخ‌کننده برای عدول از آرمان، زهری که تمام فلسفه‌ی عمر ما را بی‌معنی می‌کند: یک مرگ به شدت ناامید کننده. شک به تحقق هدف شاید از نرسیدن به آن به مراتب آسیب مهلک‌تری باشد. به نظرم یک آرمان پوچ یا بلندپروازانه از بی‌آرمانی محض و دنبال کردن ردپای کاشفان موفق قبلی بهتر است. انگیزه‌ایست دست‌کم برای پیشروی در میان جنگلی که حتی به محدودیت جغرافیایی آن هم اطمینانی نیست. اصلاً چگونه سیاق دنباله‌روی را باید اکتشاف به حساب آورد؟ یعنی مثلاً شاید کاشف قبلی در مسیر جستجوی شهر طلا، فلان درخت بلند را که یک میمون سرخابی از آن آویزان بوده ندیده و ما تصادفاً این میمون را کشف و به جدول طبقه‌بندی گونه‌ها اضافه می‌کنیم. به به!، آفرین، یک گونه میمون بدترکیب عنکبوتی به نام من ثبت شد. شاید این کشف تصادفی بی‌ربط حتی از زهر آن قورباغه سرنیزه‌ای هم بدتر باشد.
در جستجوی اِل‌دورادو حتماً یکی از خدایان بی‌اعصاب و بی‌منطق اینکا از این شهر طلایی حفاظت می‌کند و به غیر از تله‌‌های مرگبار عجیب و طلسمی که مثل یک شبح مشکوک آبی دنبال کاروان شماست، تمساح‌ها و مارهای آناکُندایی به شکل انسان‌های موجه و واقع‌گرا در مرداب‌های روزمرگیِ میان مسیر، مأمور منصرف کردن شما از راهتان هستند. شما ایندیانا جونز هالیوودی خانوم‌باز نیستید اما به نظرم وظیفه دارید در جنگل خود برای خود راه جدیدی باز کنید. پلان جنگل شما البته لزوماً در فضای چندین بعدی ذهن با جنگل سایرین تطابق ندارد و دنبال کردن ردپای دیگران شما را به یک مقصد هم نمی‌رساند. البته اِل‌دورادو همیشه جای صعب‌العبور و خطرناکی هم نیست...خوش گذراندن در جنگل و بازی با طوطی‌های رنگی که به شما مدام "مادره‌پوتا" می‌گویند هم می‌تواند در نوع خود اکتشافی منحصر به فرد باشد- البته اگر اِل‌دورادوی شما به اندازه‌ی یک قفس طلایی، کوچک است. حتی دیدن آن میمون سرخابی کمیاب هم می‌تواند از منظر برخی علاقه‌مندان به ادا و اطوار، کشف اِل‌دورادو به حساب بیاید. مهم رفتن به سمت اِل‌دورادو و از دست ندادن ایمان به وجود آن است. به نظرم این‌ایده‌آل‌گرایی نیست، نوعی جهت‌گیری مثبت جاه‌طلبانه‌ی است. تفاوت میان ماجراجویی و رفتن به باغ‌وحش است- البته نوعی از ماجراجویی بدون بیمه‌نامه حوادث که رِدبول اسپانسر آن نیست و حرکات شما هم به صورت اسلوموشن با دوربین‌های حرفه‌ای ضبط نمی‌شوند.
من شخصاً فکر می‌کنم شايد اِل‌دورادوی خودم را پیدا کرده‌ باشم و از لحاظ روحی کاملاً ارضاء شده‌‌ام... بماند که علیرغم این کشف بزرگ، درون شهر راهمان نمی‌دهند. از این رو از نظر جسمی نه تنها ارضاء نیستم، بلکه جای کلی گزیدگی، سوختگی، تاول و خراش هم در اقصی نقاط مختلف بدنم می‌سوزد... بالای درختی نشسته‌ام که دو تمساح زیر آن بازی می‌کنند... از دور در افق می‌بینمش، همان برق خورشید روی برج طلایی معبد خدای نگهبان بی‌اعصابش هم ما را کلی آرام می‌کند... یوتوپیا... طلا... اِل‌دورادو

Saturday, September 06, 2014

شبی در فراغ خانم اِراک حوالی ایستگاه سی



روی دکمه ((صفجه اصلی)) کلیک کرده بودم که ایده‌ای جرقه زد... بگذار بنویسمش هر چرندی که هست را، کسی که اینجا را نمی‌خواند (دست کم تا آخر): روح مثل دهان است، محیطی تمیز و پاکیزه که با لیزوزوم احساس ضدغفونی می‌شود. خِرد، دندان‌های سپیدند که مسائل را خُرد می‌کنند و هنر، به مثابه زبان سرخ است که معنا را در قالب ماده و موج به بیرون می‌دمد. تشبیهی که نوشتم را دوباره می خوانم: زیباست؟
صدایی از درون می‌گوید: "نه، اصلاً... دهان؟ دهــــان؟ "
شکی آن چنان وجودم را در‌برمی‌گیرد که احساس می‌کنم تنم لانه‌ی موریانه‌هاییست که علیه ملکه‌شان شوریده‌اند... شاید زیاد از حد از تشبیه استفاده کردم!
حالا هر چه... این را گفتم که به اینجا برسم: اقبال بلند لازم است که شکلات به شما حساسیت نداشته باشد (یا بالعکس، آن‌طور که همه می‌گویند) و بعد از هضم و جذب، در بافت داخلی دهان شما باعث بروز حساسیت آفتی نشوند. مراد از شکلات البته در اینجا اقلامی فرای ظرف بزرگ نوتلا و اِسنیکرز‌های چسبناک هوس‌انگیز است؛ در واقع هرچیزیست که در یک روح به ظاهر سالم باید باعث ایجاد حس شعف و هیجان شود. آفت روحی، شاید ریشه‌ی ژنتیکی داشته باشد. کمبود سروتونین یا ویتامین دی... عوارض اختلال شوک فراحادثه‌ای و یا دلایل نورولوژیکی... چمی‌دانم من که زیگموند فروید نیستم!...
به هر حال انسان‌های خوشبین با تشبیه زندگی به یک نمودار سینوسی (یا کسینوسی، بسته به گوینده) این آفت‌ها را نشیب‌های دوره‌ای و وقایعی خوش‌یُمن می‌دانند؛ زمانی برای پیله بستن و پروانه شدن....پروانه؟... من؟
برای دیگران که البته لزوماً بدبین هم نیستند این آفت‌ها روزهای سیاهی است که مثل بختک روی خواب شیرین زندگی می‌افتند و ... 
خیلی تشبیه در تشبیه شد... مثل تصویر در تصویر... نوشته‌ام من را به یاد مجلات زردی می‌اندازد که روی جلدشان عکس نیوشا ضیغمی و داخلشان تبلیغ غذا‌ساز تفال را چاپ می‌کنند.
هه... از نظر علم تبلیغات برای پسر جوان مجردی مثل من اینگونه تزها و پروپاگانداهای منفی علیه خودم در یک صفحه‌ی اجتماعی خیلی جایز نیست... به هر حال من در دنیایی زندگی می‌کنم که نرها برای جذب جنس ماده با پورشه‌ی دیگران که کنار خیابان پارک شده‌ عکس پروفایل می‌گذارند: "یه روز خوب، من و رخشم"... پس خفه می‌شوم و زبان به کام می‌گیریم؛ فکر می‌کنم نکند این را بگذارم و فلانی بیاید و بخواند و بگوید: "این بابا دیگر چه دیوانه‌ایست ایششش!". صدای درونی فریاد می‌زند: "به درک... اگر فقط با یک آفت ساده رفتنی است بگذار هر قبرستانی که می‌خواهد برود"
چی؟ مطمئنم این صدا یک توهم و تلقین است. خیالی ناشی از دیدن کارتون‌هایی در کودکی که هر شخص را با دو موجود مینیاتوری مثل خودش در درونش نشان می داد که یکی بالدار و سفید و یکی خاردار و قرمز است... اصلاً این چه فکرهایی است... حواسم را پرت می‌کنم... نگاهم دوباره روی میز می‌افتد، کارهای نیمه تمام، نوبت جا افتاده‌ی محلول ماینوکسیدیل 5%، ساعت سه و بیست و پنج دقیقه صبح و ته‌ریش‌هایی که مثل میخ‌های سیاه ابزارهای شکنجه قرون وسطایی روئیده‌اند...
نکند او هم نامزد کند و برود؟... دیشب خواب دیدم در کاور فیسبوکش عکس دیس خورشی گذاشته و فامیلی‌اش را به 
ERRAC
 تغییر داده. شوهر فرنگی؟؟ چطور درخواب توانستم حروف لاتین را به وضوح بخوانم؟
ERRAC?
... فلانی؟ عکس دیس خورش؟؟ در خوابم روی کاور کلیک کردم، "خورشت خوشمزه‌ی دست پخت خودم "... آن قدر از درک این حس کدبانویی و دانستن اینکه شوهر کرده در همان عالم رویا (یا شاید کابوس) شوکه شدم که ذهنم از ترس یک سکته‌ی مغزی با یک حقه‌ی سینمایی پیش پا‌ افتاده بقیه داستان را به مذاق من بازسازی کرد: زیر کاور با حسی مملو از شادی تصنعی کامنت می‌گذارم: "فلانی، کی شوهر کردی؟ به‌ به مبارکه! "... فلانی در جا پاسخ می‌دهد: "شوهر؟؟؟ نه بابا... هاهاهاها ‌هه‌هه‌هه"‌... و من مثلاً خیالم راحت می‌شود که فلانی هنوز سینگل است... خب که چه؟ بدبختانه مغز ساده‌لوحم را خوب می‌شناسم...
در این فکرها مانده‌ام که بک‌گراند ویندوزم عوض می‌شود: کوه فوجی‌یاما و یک قطار... ساعت سه و سی دقیقه است... سه ... سی...
نزدیکی های 30 سالگی که می‌رسی انگار به ایستگاه بزرگ و مجللی که یک ساعت بزرگ و نفیس در وسط تالارش نصب شده وارد می‌شوی. لابد ساعت سه و سی دقیقه‌ی نیمه شب را نشان می‌دهد. ایستگاه قطار پرشده از آدم‌هایی که هر کدامشان آموزه، خاطره و یا تجربه‌‌هایی‌ هستند که در هم‌همه‌ی زیاد با هم مؤدبانه حرف می‌زنند. قطار مثل قطاری که پوآرو در آن معمای قتلی را حل کرد زیباست... دود می‌کند و با سرعت 30 مایل در ساعت در جنگل تاریک و سرد بلوط و راش پیش می‌رود... راستی چه کسی واقعاً می خواهد قطار عمرش آن قطار اکسپرسی باشد که از جلوی فوجی‌یاما رد می‌شود؟ آدم کوچولوی خاردار جواب می‌دهد: "کسی که دهانش مدام آفت می‌زند"
نه من آن‌قدرها هم به سرعت در این ریل مضحک علاقه ندارم... پس جز آفتی‌ها نیستم؟
ایستگاه 30 جاییست که سوزنبانش بر خلاف تصور عامه پیرمردی ساده و مهربان نیست، الهه‌ایست با سر شتر، بدن انسان و نیم‌لباسی زربافت که مسیر ریل قطار‌ها را با اهرمی شبیه به یک علامت سؤال بزرگ عوض می‌کند... البته این قاعده کلی و قابل تعمیم نیست اما همین امسال ریل خیلی قطارها همین حوالی و به همین منوال عوض شد... صفحه‌ی پروفایلشان مثل آتشفشان‌های خفته ثابت ماند و پاسخ دادنشان به تبریک‌ها، رسمی و تلگرافی شد: مرسی... شب‌هایشان پر شد از صدای خنده... 
"از کجا می دانی؟" آدم خاردار می گوید..."شاید زیاد می‌خوابی... چیزی هم که نمی‌خوری، پس مهملات است... تا حالا 
ERRAC
 را سرچ کرده‌ای؟ هیچ فامیلی‌ای با این املا وجود ندارد... مخفف شورای مشورتی تحقیقات راه‌آهن اروپاست... اصلاً آن خانم کذایی می‌داند تو کجایی و چه می‌کنی؟ هنوز هم مثل پسر بچه‌های 17 ساله‌ای... برو... برو برایش روی کاغذ خط‌دار تا خورده شعر نمکدان بی نمک شوری ندارد را بنویس و با نقاشی یک شمع و چشم گریان برایش پست کن که خوشش بیاید... این دست بی‌نمک من بشکند، بد بود آن چند باری که به حرفم گوش کردی؟"...آدمک خاردار قرمز قهر می‌کند و می‌رود.
حرفش کمی بهم برخورده است... گرچه راست هم می‌گوید. منتظرم تا صفحه‌ی گوگل باز شود و 
ERRAC
 را سرچ کنم... از نتیجه‌ی جستجو شگفت زده می‌شوم... شورای تحقیقات راه‌آهن اروپا؟ ایستگاه سی سالگی؟ تعبیر این خواب مضحک چیست؟... خورش سمبل چیست؟ کدبانو شدن؟ ازدواج؟ فلاااااااانـــــی نه....
از خودم که ساعت سه و نیم شب با یک شورت آبی نشسته‌ام پای گوگل و تعبیر دیدن خورش در خواب را سرچ می‌کنم خجالت می‌کشم. از آن لحظاتی شده که صدای موتور ساعت و ترانس برق خیابان به شدت خودنمایی می‌کنند... حتماً آن پسرهایی که با پورشه‌ی مردم عکس می‌گذارند الان در آغوش کسی خوابیده‌اند... آن‌هایی که واقعاً پورشه دارند هم همین‌طور. به ناگاه اتاق خواب یکی از صاحبان پورشه در ذهنم می‌آید، کف اتاق تعدادی لباس رو و زیر افتاده است، از دستگاه پخش صدای امیر تتلو به آرامی به گوش می‌رسد و روی دیوار پوستر رابرت دِ نیرو، اِبرو و یک پورشه‌ی 911 توربو نصب شده، میان روتختی براق طلایی هم شازده با خانوم، خسته و کوفته خوابیده‌اند... هر چقدر هم که از ترکیب اجزای اتاقش خوشم نیاید به هر حال از نظر روانشناسان این حالت، نسبت به حالت من در این ساعت شب حالت نا‌سالمی محسوب نمی‌شود!
اندکی بیدار بودم... یادم نیست چه اتفاقی افتاد...
صدا... این چه صداییست؟... کجاست این لعنتی!؟ و... اِسنوز تا 9 دقیقه‌ی بعد.