Saturday, September 24, 2011

به سوی گلیز

خسته ام
از این گوی آتشین
و نظم چرخنده ای که هر صبح
ما را به آغازی نو می خواند

من به اندازه ی بیست سال نوری از حیات بیزارم

من ستاره ای مهربان تر می خواهم
با زمینی که بی سرگیجه، دورش بخرامد

خانه ای می خواهم بر لبه ی مرزی تاریک
تا هرگاه هوس روزم بود
چند قدم اراده، شبم را صبح روشن کند

من این خطر خواهم کرد
که صدها هزار سال دیگر شاید
ببینم رنگ آنجا هم آبی نیست
و گرانشی حکمفرماست
که حتی رویا را بر زمین می کوبد

من این خطر خواهم کرد

Sunday, September 18, 2011

سرّ سربسته

ای بزرگا، به دلش، دل به ره خود دادم
منزلت نیست اگر بر سر راهش، خاموش

سخنش قصه ی شیرین و دل فرهاد است
تو شنیدی اگرش سوگ سیاوش، خاموش

من ز مُشک تن آهوش چه دیوانه شدم
تو اگر نافه نمی دانی و بارش، خاموش

دیده ام در نظرش خرّمی باغ برین
تو اگر دوزخ داغ و دَم آتش، خاموش

من در آن لب همه الفاظ محبت دیدم
تو که دیدی فقط آن سرخی نارش، خاموش

غم سبزش به دهان همه کس شیرین نیست
تو که گرگی و دریدن همه کارش، خاموش

سرّ سربسته میان من و یار است و خدا
چون نداری به یقین غیب و نهانش، خاموش

بر زبان نکته نران گیرم اگر حقی هست
هر سخن جایی و هر نکته مکانش، خاموش

من اگر مستم و مجنون تو برو خود را باش
واگذار این دل دیوانه و یارش، خاموش


Friday, September 02, 2011

منزل نو

بُرده ام خانه کمی دور عزیز
این نشانی، تو به دفتر بنویس:

از شهید عاشقکیش

به خیابان جفا می آیی...
...معبر پر خم و ناهمواریست

بعد از آن می گردی
دور میدان جنون
که میانش پیداست
پیکر سنگی مردی که کنون
سینه ی خالی آن لانه ی مرغان شده است

از پل خاطره ها بگذر و تا یاد بیا
نبش کوی پردیس
که شده جنتِ هفت

دکه ای هست پر از میخکِ تقدیم و سکوت
تو کنارش حتماً
گذری خواهی دید...
نام آن سابق و اکنون هیچ است

وارد غربت بُستان که شدی
خانه ام نزدیک است
وسط جنگل حکاکی سنگ
بوته ی تنهائیست
بُرده از خاک وجودم نعمت

نام من چند صباحیست که شمشاد شده
دل من از مَکِش خون کثیف
فارغ و راحت و آزاد شده