Thursday, June 23, 2016

نگین های زنگباری

بس که امواج و اطلاعات مخرب به گوش و چشمم ميرسد، بچگانه دلخوش ميكنم به خريدن يك گلدان جدید كه مراقبتش كنم و وي، خاموش و بي صدا به من نورهاي سبز زیبا بپاشد. کمترین زحمت را دارند این "نگینهای زنگباری"؛ مثل همه چیز که کمزحمتترینش، مطلوبترین است.
شايد دلخوش كنم به خريدن نسخهی جديدی از بازی "پِس"؛ كه به حریفم بارها و بارها گل بزنم در رقابتی که انگار واقعی، جدید و مهمترین رویداد هفته است... هفته هشتم از فصل چندم لیگ قهرمانان اروپا!... تا بايرن مونیخ را با نوک انگشتانم ظرف 20 دقیقهی طلایی از روی تختِ اتاق براي هزارمين بار قهرمان اروپا كنم: کمزحمتترین پیروزی!
پوچ... مثل تمام بازيهايي كه روزي اشتياقشان تمام شد و تمام گلدانهايي كه در بين روزمرگي خشكيد. مثل تمام اسباببازیهایی که حتی نمیدانم به کجا  انداختمشان و مثل تمام کارتونهای تلویزیون که آن روزها درس خواندنم را عقب انداختند.
از سر مي نويسم.
مثل تمام انشاهايي كه در كودكي سرشار از اميد بود و پایانی خوش داشت. شنيدهام كه زنگ انشا - كه هيچ وقت خيلي هم جدي نبود- حالا بدتر از زمان دانشآموزی ما مغفول مانده. مينويسم از شمع كه ناگاه اشكش روي پوست باريك و پرده مانند بين شصت و سبابهام ريخت. آنقدر ناگهاني بود كه احساس سرما كردم. به صرافت كه افتادم و خشك شدنش را روي دستم ديدم تازه سوختم. مثل حسم به همه چيز؛ به نگاه مادر كه به طرز مضحكي همه چيز را خوب ميبيند... به باغچهی خانه كه روزگاري شكوهي داشت و حالا پس از بازسازی بنا تنها دو سروناز نحیفش باقی مانده. مینویسم به دوستاني كه گاهي اوقات حوصله ندارند و نمیدانم اصلاً برای چه منتظر من هستند... برای سيمهاي ساز که تشنه ی انگشتانی کاربلدند که هر روز شانه شان کند.  به پلههاي اداره و آن دستگاه ثبت اثر انگشت مسخره كه هيچوقت اولين بار نميشناسدم... به خواندن پلاك ماشينها تا شاید پلاک یکی 267و71 باشد... که شاید بدانم تقدیر مار را به هم خواهد رساند. مینویسم برای تو که حتی نمیدانم برای من خوب هستی یا نه. برای تو که رویای تو کمزحمتتر است از گفتن راز دلم... کمزحمتتر است از "نه" شنیدن... کمزحمتتر است "آری" شنیدن و ساختن همه چیز با توی ناسازگار و کم‌زحمتتر است از خراب کردن هر چه تا به حال کنارت ساختم و خواهم ساخت.

نگین زنگباری من (زامیفولیا) در کنار میز کارم، ۱۳۹۴