Saturday, December 22, 2012

ای یادت از شبهای من دزدیده آرام

ای یادت از شبهای من دزدیده آرام
ای نام تو سحر شفای درد و آلام

ای گرمی آغوش تو مهر فروزان
ای سوزش خورشید تو شب را سرانجام

ای سایه ی چشمان تو یکتا پناهم
ای حکم ابرویت مرا پایان و فرجام

ای هر کلامت شعر بی پایان بودن
ای کام شیرینت دلیل کام ناکام

ای ساز تو آهنگ رقص تیر و کیوان
ای جذبه ات مبنای چرخ ماه و اجرام

ای فکر تو نور نجات راه ظلمت
ای گفته ات بر من کتاب شرع و احکام

ای بهترینم در میان جمع خوبان
ای یاد تو اندیشه ام هر روز و هر شام



Wednesday, December 19, 2012

پل رود روزگار

دست هایت را به دستانم سپار
مثل فقلی به در صندوق جان
مثل زنجیری به دور سرنوشت
مثل یک پل روی رود روزگار

شعرهایت را برای من بخوان
مثل نجوای زلال چشمه ها
مثل باران روی بام خانه ها
مثل آوای نسیم سبزه زار

دور آغوشت مرا اندازه کن
مثل آتش گرد هیزم های خشک
مثل پیچک های دور بید باغ
مثل قاب زر به گرد یک نگار

از لبانت بوسه ای پیمانه کن
مثل یک جرعه شراب سرخ ناب
مثل تیغ نور بر برف سپید
مثل باران روی خاک شوره زار


Friday, November 09, 2012

شب آبانی

و پاییز
چنین سان برپاست
که نسیم شهوت‌انگیز شب آبانی
از درختان می‌کَنَد جامه برون با صد ناز
ابرها گستردند
حجله بر اوج هوس‌بازی باغ
دست باران نم نم
شرم عریانی شاخه‌ها ز هم می‌شوید
و زمین... چاله چاله همه سو آینه‌بندان کرده

من شنیدم آرام، دختر توت سیاه
از صدای گذر ما چه سرخوش حالیست
زیر پا کردیم خرد، رخت اُخرایی و سرخش آخر
بید مجنون به گمانم به صرافت افتاد
لیلی توت چه خواهش دارد

Saturday, November 03, 2012

دامن پر ستاره

می آید روزی
با دامنی پر ستاره
از فرای پذیرفته ها

با لبانی که آبا می خوانند
و دستانی که بوی سیم های بیس می دهند

می آید برای من
در یک دورهمی گرم میان هفته
دود ، رقص ، مستی
و گیلاس خالی پشیمانی

Sunday, September 16, 2012

تار و پود

زمانی سرخوش و دیوانه بودم
کلاف سر هستی می گشودم

چه شد من را که گم کردم سر نخ؟
گره خوردم میان تار و پودم

از اخم ابروانم کرده مقراض
بریدم آنچه رشتم بر وجودم

تو ای سرخوش مکن سررشته را گم
که من دورم کنون از آنچه بودم

مبر شک بر طریق مستی و می
که شک خم کرده آن پشت عمودم

Sunday, September 09, 2012

مهر خزان

پیدا سخن از آمدن مهر خزان کرد
نارنگی سبزی که پیغام به من داد
بستم در یخچال و نخوردم ز حقیقت
شاید که دمی زنده کنم از دم مرداد

Monday, August 27, 2012

جهان کودک



در چهار راه جهان کودک
سوار بر غروری آهنین
ایستادی
پشت چراغ سرخ نگاهم
صد شاخه مریم شوق رختم
به لبخندی می فروشم

شیشه ها تا لبه یأس بالا رفتو من
حقیقت وجودی خرد را در آن دیدم


چراغ سبز است
فقط من  و مریم ها

Friday, August 24, 2012

انگشتهای باران

ابریست بر سر من
چون زلف تو کُلاله
خاک سیاه دل را
آمیخت عطر ژاله

زد چوب باد وحشی
بر طبل آذرخشین
این ضرب نا هماهنگ
آن نور پر شراره

آمد نوای رگبار
با کوردهای دشوار
انگشتهای باران
بسته است روی باره

در جوی ذهن بیمار
یاد است و خاطر انبار
این حجم ناخوشایند
سد کرده راه ناله

سیلاب غم روان است
بر معبر گل آلود
افسوس و حسرت دل
طغیان بی کناره

مستم ز جام غصه
باران بشوی چشمم
این دیدگان پر خون
چون باده در پیاله

بی آفتاب رویت
رنگین کمان امید
نا محتمل خیالیست
در وهم فکر واله

پرواز۷۹۰۸



تیر آن سال
هنوز در میان قلبم مانده
و من چه بیهوده
با مقیاس مضحک تقویم ها
بر التیام می کوشم

من در فرودگاه دلم
با دسته گل زنبق یاد
با آغوشی پر از دلتنگی
هنوز گوشم به بلندگوهاست
که نشستن آن پرواز را بشنوم
می دانم روزی آن پرواز برخواهد گشت
می دانم



به یاد زنده یاد  حمید جوان
یادش گرامی. روحش شاد

Saturday, July 28, 2012

در جاده های مه آلود

عکس: Heaven

نشسته روی موج سرد شیشه
نم مطبوع راه خانه ی تو
پرم از اشتیاق نرم آغوش
میان دست گرم و شانه ی تو

Tuesday, July 17, 2012

شعر سایه

گم شد کورسوی آمدنت
و آسمانم را ظلمتی شد تاریک
چون ایمان به سرنوشت

نور امیدت
سایه ای می بخشیدم که با من
در کوچه های بی عبور آرزوهایم
قدم می زد

بی تو
خورشید هم  که باشم
بی سایه می مانم

Saturday, July 07, 2012

صبر

شلوغ ترین ساعت روز
در جدی ترین خیابان شهر
کودکی عطسه کرد
صبر آمده است آیا؟

Wednesday, June 13, 2012

قفل

همه جزئش منم، کْلش نمی یابم
سراسر فنم و شغلش نمی یابم
چه شد من را که اینگونه پی منزل
کلیدی دارم و قفلش نمی یابم؟

Saturday, May 12, 2012

شعر بوته

من یه بوته تو یه کوچه
تو صنوبر تو یه باغی
کوچه من تار و بن بست
باغ تو سبز ِ و باقی

من به انتظار خورشید
دستی که آب برسونه
تو کنارت رود سرکش
آفتابت غم می سوزونه

کی بهت گفت که من اینجام
کی بهت گفت یه پرنده؟
یا یه پروانه ی عاشق
که می خوند از گل و خنده؟

به نسیمی که دم عصر
می یاد از مغرب جاده
من میگم حرفمو امروز
که به گوشت بگه ساده

من نمی رسم به قدت
حتی صد سال اگه باشم
مثل تو پام تو زمینه
نمی تونم جابه جاشم

زلف تو تو دست باده
تو کنار کوه و دشتی
خونه ی من لب جدول
پیش دیوارای خشتی

من همین جا دارم عادت
پیش پیچکهای خودرو
تو بمون با بید و افرا
پیش سرو و یاس خوشرو 

دریا بود دریا

سالیانیست دورم از دریا
که بی رحم و کف به کام بود
چه حقیر بود زورق نگاهم
در دهانه گرداب چشمانش

خدا بر من ببخشد که هنوز
صدای مرغان ماهیخوار هم
مرا دریا زده می کند

کج خاطری دل را
کاش چون نام عاشقان نوشته بر ماسه
اشاره ی موجی پاک می کرد

Thursday, May 03, 2012

ناز

ناز، از چشمت به روی ماسه دریا چکید
ساحل دریا شکر
امواج دریا شد عسل
صخره های سنگی شرم حضور
غوطه ور
چون تکه های چسبناک موم نرم 

گرده های اشتیاق و خواهش من
پخش می شد در هوای چشم خیس و  شرجی ات
آسمان یکسر همه زنبورکان شاد و مست
پرگرفتند از میان کندوی پر شهد و گرم سینه ات

من پر از نیشم، پر از تب
در رگم نوش گوار
خلسه ای دارم به پنهای تمام روزگار
جای سرخ بوسه هایت مانده بر گلزار تن

پولک خورشید
حل شد، در ته جام افق
آب شیرین شد مثال خواب قندآگین من
من کنارت تا ابد خواهم که خفت
تا ابد از ناز بی پایان تو
قصه و افسانه ها خواهم که گفت

Saturday, April 28, 2012

چاله ی سرد

به گمانم من و تو
در دو سوی لبه ی چاه اِریدانوسیم
آن قَدَر دوووووووووور
که اعداد به ما می خندند

بین ما سرد و تهیست
عاری از هر جنبش،خالی از هَر...
خالی از حتی هیچ...

چه بزرگی اما...
سایه ات هست هنوز
بر سرم حفظ و پناه

چه بزرگی که هنوز...
از خیالِ شبِ یک ذهن ظریف
از میان در دروازه ی آن روی جهان
می زنی سر به دل خسته و رنجور و خراب

به زنده یاد  حمید. ج

Tuesday, April 17, 2012

به سوی رُم

رگبار کلمات سربی تلخ
بسیار بر سرم باریده

چه باک از تیر نگاهت؟
که پاره پاره های این دل
عراده عراده وحشت دیده است
میان دشت شقایق های بی برگ و ساقه
آنچه ویرانه ایست حالا
قلعه ای بود پر بارو...
غرور من بود بر فراز تپه ای مشرف...
اینجا مانند مونته کاسینو زیبا بود

درست قبل از تو

Sunday, April 01, 2012

بیگانه

تلفظ نامت دشوار آمد
بیگانه ای چون من را
در شهر عاشقان آن چنانی

پس بر گوشه ای نوشتم
نامت را بر دیواری که از رنگ پر بود
شاید بگذری از این کوچه ی تاریک
شبی را مست

باید فرسنگ ها دوید
بر جاده ای یک قدمی
تا رسیدن به سرحد برازندگی زنی چون تو

باید خواند رمان های بی انجام را
و ترانه های بی قافیه را از بر بود

چشمان تو نیز چون من سرخ است
لیک عینکی بر چشم داری
سیاه تر از آخرین مُد سال

برای با تو بودن...
باید با مردم بود
باید رقصید، نوشید، خندید
باید در بازار از خود تهی شد...
تو
خود ِ تو نیستی
تو را باید با یک شهر پرستید

Thursday, March 29, 2012

شعر ماشه

سلامی گفتی
و نیم نگاهی پر ایهام
و آن لبخند!؟

ولوله ایست دل ویران
از آتش و خون!

نخوانده ای تاریخ را
ورنه می دانستی
قارچ عظیم روی ناکازاکی
از حقارت ماشه ای در گِلی‌ویتسه میان آسمان رقصید

Tuesday, March 06, 2012

نبرد آلزیا

آمدی
پرشماران و تشنه
چه آختی و تاختی
و ساختی دژ دشوار عادت را
بر پهنه سبز دل

مانده ای
دیر وقتی را میان خونها
سپرها و دستهایی
که می ریزند و
می شِکنند و می افتند

بیا
گل از برای تو
که توان فتحم نیست
دیوارهای سنگین نگاهت را

بیا
بیا ببر مرا
به اسارت، به حقارت...
بیا بکوبان
پای شادی را
بر سرهای لگد خورده ی ثانیه های تباهم...
طی کن جام پیروزی را
بر ویرانه های سوزان این عمر

فقط زمان
به بدنامان پاسخ خواهد داد
که سالیانی بعد
به یاد این غرور معدوم
شاید تندیسی باشد
از وِرسینگِتوریکس در آلزیای قلبم


بهار

باز هم گوی کهن گشت به دور مهرش
باز هم دشت سراسر شده گل از سِحرش
دیده هر جا به تماشـا، رخ زیبای بهار
باز یاد آمدم از صورت یار و چهرش

Friday, February 24, 2012

کاج های پارک وی

همه روزان به تکرار است
دو دست و فکر در کار است
همه سرگرم بازاریم
طراوت کو؟
توجه کو؟

دماوند از افق گم شد
دو صد کاج از میان راهمان کم شد
کلاغان رفته اند از شهر ما حتی!
کسی فهمید اینها را؟
...همه دانند گرچه یک قران تغییر نرخ سکه را هر روز

زمین تا کی به انگار همه پست است؟
و حتی من...
که پاییزی گذشت و باز

این تغییر موسم را

از اعلام فروش ویژه ی
اجناس  اطلس پـــــود دانستم

چرا تقویم؟
یا ساعت؟
چرا گاهی نگاهی سوی بالا
سوی آبی
سوی آن مِهرش نیندازیم؟

و دیدم چون گرفته ابر و پیدا نیست
رخ خورشید سرد و زرد ِ دیماهی....
حقیقت را چگونه بایدم جستن

میان سایه ی میغان ِ در گردش؟

چرا هرگز نمی بینیم توچال، این عروس تور بر سر را
میان ساقدوشان، دختران پاک البرزی؟...

چرا هرگز نمی فهمیم
صدای رفتن یخهای بکر ِ کوچه را در عاج پوتینها
صدای باد
در دستان خوابیده چناران را...
چرا هیچش نمی بوییم
شمیم ِ خاطرات ِ گرم ِ تابستان
که از دفترچه ی برگان ِ خشک ِ شعله ور در باغ پیچیدست؟

طراوت مرده است اکنون
حضور من در این دنیا شده یک جدول کوچک
که هر سی روز
پایش مُهر تأیید کسی باید...
منم یک نمره کوچک

میان صورت سود و زیان جامع دنیا

چگونه یک رقم بوید، چشد، بیند، نیوشد این همه حس کردنی ها را

طراوت مرده است اکنون


به یاد چند صد درختی که یک شبه از وسط بزرگراه برای احداث خط ویژه کم شد

Thursday, February 23, 2012

شعر قندیل

وه چه سرد است و زمان در مکث است
مثل جویی که روان نیست کنون 
یخ بسته است

چکه گر کرد ز یک ذهن ظریف
قطره ی روشن ِ اندیشه ی نیک
مثل سرنیزه ی بربر
شده قندیلی تیز
بر لب ِ زنگی ِ قرنیز ِ دهان

همه عور و عریان
لیک بر پیکرشان لرزی نیست!
زیر هر پوست ستبر است ز پی
چربی ِ عادت و رسم و تکرار

تلخی گوشت همنوع ندانند که چیست
که نمک سود شده است
هر چه انباشته اند از نیرنگ

دگردیسیدن

از برگ سبز نبایدها
کرمینه ای پروار شدم

و بر شک های سیاهم
حریر منطق تنیدم
.
.
.
پیله ام را که بشکافم
می دانم قاعده اش یکیست
برای ما و مگس ها:
یک سو تارهای گذشتگان بافته است
و دیگرسو تورهای تجدد

غریزه ایست اما...
اینکه همیشه گلی خواهد بود
که به لطف عطرش
نحیف بودن را دمی فراموش کنم


شعر خام

گفتند شعر خامت
در عرض و وزن مانیست
رو وقت دیگر آی و
میکوش تا توان دید

این جملگان مبهم
آوای کودکان است
این راه کج ندارد
مقصد به سوی امید

       ***

شعرم نمی کنم جا
در قالب عروضی
این یوغ صد جواهر
ارزانی اساتید

Wednesday, January 04, 2012

بلورهای بکر



مسیری خیس و گل آلوده از برف لگد خورده
به من گفتند این راه است
روندی طی شده دهها هزاران بار

نتیجه...
مردمی بسیار و بسیاران
که خوشنودند و می خندند
بر افتادن بیگانه ای بر یخ

نمی دانم درست است این ولی این است راه من
من از تکرار بیزارم
خطر از حیث لغزیدن
به این تن من خریدارم
ولی هیچش نمی خواهم
که جای پای دیگر رفتگان را احتیاط آمیز
تکرارش کنم آرام
چه کودک وار از
آن سوی معبر من دویدن می کنم آغاز
از آنجایی که برفش را
نرنجانده است پایی تا کنون هرگز
چه خوش دارم شنیدن آن صدا را بین هر گامی که بردارم
صدای عاج پوتینم
که در هم می کند خُردش
بلور ِ بکر ِ برف ِ راه ِ فردا را

باید گذشت این دم

بر آرزوی دیرین، باید گذشت این دم
پلک نگاه مشتاق، باید نهاد بر هم


عمری گذشت بی تو، از سوز دل لبالب

قرنی گذشت هر سال، ایام تلخ و پر غم



من دورم از زلیخا، در کار صبر و هجران

مه رویِ مصر و کنعان، بر من ببخش این کم

بی دل به کار کوچم، از وادی تعقل
چون سایه ای شبانگاه، رفتم ز کوی همدم

دود ِ دریغ برخاست خاکستر دلم را
چون باز دیدم هربار آن روی ماه ِ عالم