Friday, April 29, 2011

حرف گزاف

در سینه ی من حرف، گرفتار  و اسیر است
دستش به غل  و پای به زنجیر  و حـقیر است

گر امر کنم سر ز بدن قطع کنندش
گر رحم کنم شاکر درگاه امیر است

زندانی من خاطر کس رنجه ندارد
چون دست وی از خلق خــدا دور و قصیر است

دروازه ی این محبس تاریک دهان است
قفل لب من باز چو شد کار خطیر است

بیهُده چو من کامِ مبارک  بگشودم
از ســـینه رهید حرف٬ که طرّار و دلیر است


از بند دلم جَست٬ من آسان نتوانم
یابم اثرش گر چه که سرباز کثیر است 

حرفم بدرد سینه ی یاران صمیمی
یا راه زند قافله شان بس که شریر است

یا عفت زن هتک کند از هوس کور
یا آبروی شـیخ برد گرچه که پیر است

رنجت ندهم دوست٬ بسنج آنچکه گویی
چون حرف زدی ناله و افسوس تو دیر است

Sunday, April 24, 2011

کـوکـولکن





در معبد عشق تو که صد پیکره دارد
خوش باد که صد قلب ز سینه به در آریم

در پـای بُتی چون تو  بریزیم و بریزیم
خون ها که شب هجر تو را بر سحر آریم

من کاهن عظمای همین بتکده ام لیک
خود مُسله کنم گر نشود کار سر آریم

قربانی تو هرچه دل خون و دل خون
قتل است مگر چون سوی تو کشته بر آریم؟

گویند گزاف اسـت چنین سینه دریدن
گفتند نه این است که ما در نظر آریم

در پاسخشان بشنو به ایمان ز منِ پیـر    
از آتش این عشق جهان در شرر آریم


Friday, April 15, 2011

در قطب

می تابد خورشید
یخ زده ام اما
در قطب ترسهای بیهوده

بتاب
درآخرین ساعات این روز شش ماهه

بتاب که دست کم یخ های احساسم
در نور عشقت کمی بدرخشد

بتاب که شب
به زودی خواهد آمد
سردتر... سردتر...سرد...تر