Saturday, May 28, 2011

ابر و باد

بال بگشودم و از بام زمان جست دلم
من رسیدم به خیابانی که
معبر کوچ پرستوها بود
تا بلندای غلیظ ابری
که پر از بغض فروخفه ی دریا ها بود

در میانش دیدم
سرخی بوسه ی یک ماهی را
و دعای زن دهقانی را
که در آن مزرعه ی دور، در آن آبادی
چشم بر رحمت باران دارد

باد با من می گفت
کیست آن زن که بدون تو چنین غم دارد؟
گونه اش خیس و به لب شوری ماتم دارد؟

من نمی دانستم!

باد با من می گفت
می برم ابرم را
برفراز کویش
که بشویم اشک را از رویش
لب آن پنجره ی باز به راه

و تو آن جا از ابر
سوی پایین بنشین...
روی چشمش بنشان
سرخی بوسه ی آن ماهی را
گل بغضش برچین

و بدان بعد از آن
باز هم رحمت باران باقیست
تا علف های زن دهقان را
زرِ گندم سازد