Wednesday, November 09, 2016

روبان اریگامی

می اندیشی که منطق بر می آید از پس چند خم و تای ساده. بیرون می ریزی اش، باز می کنی سفره را و رسوا می شوی... هیچ گاه بر نمی گردی، خسته می مانی و لگدمال

Tuesday, November 08, 2016

عطش و اجتناب

از این داخل مثل یک گلدان عظیم است؛ یا شاید یک لیوان بزرگ. سقف دارد یا نه؟ نمی دانم. در این نور کم نمی توان چیزی را تمیز داد اما به هر حال دیوارهای اینجا نمی توانند از بتن مسلح باشد. بتن، هرچه هم که باشد باز حسی آشنا از زمینی را زیر پوستش حبس کرده که روزی همه ما روی سنگ ها و خاک هایش دویده ایم، بازی کرده ایم و زمین خورده ایم. نه، ناآشناتر بود از هر نوع ماده و خمیره ای که تا کنون در حیات دیده ام. دستم به امید معجزه نقشی گُنگ روی دیوار می کشد، چیزی شبیه به یک حرف اِچ شکسته؛ شاید اِن... کوششی عبث با سرانگشتان کرخ و یخ بسته که دیگر رمقی هم ندارند. سدِ رو به رویم چنان استوار و محکم می ماند که حتی بدون لمس هم، رخنه ناپذیری اش یقینی است نقض ناشدنی.
سرما، سطحی ترین تماس ها را هم دردناک می کند. حتی تخیل نوازشی ساده هم شنکنجه ایست تاب نیاوردنی که تمام پوست را آرام آرام پر می کند از ترک و زخم هایی سوزناک و چرکین. این نظر او بود که آغوش ها یوغ می شدند بر گُرده ی دردش و هر نگاه برایش زنجیری می شد که مثل تازیانه فرود می آمد و تا نهایت زمان به دور بدنش می پیچید. او گناهار می پنداشت هستی و هستی اش را برای لبهایی که می راندند حی و جماد را. من گناهم تشنگی بود شاید؛ و سیراب نشدن از چشمه ای که در قلبم اگر هم می جوشید تکافو نمی کرد. عطشی بودم مجسم در کالبد کوزه ای گلی که هنوز در کوره می سوزد. فنری که پرش های بیهوده برای رسیدنش به دریچه ای فرضی تبدیلش کرده باشد به مفتولی مارپیچ که خود به تنهایی نمادی است از فرسودگی و خرابی.
فرار، ناممکن می نماید و حتی فراتر از ناممکن. حصار پذیرفته شده است. مثل تمام اصولی که در اعماق ناخود آگاه هرکس به وحی منزل می مانند. معابدی مقدس و کهن که بر پایه هایی سنگین و قطور ساخته شده اند و درونشان مملو پیکره هایی است از ترس های کودکی، آغوش های ناتمام، خوار انگاریده شدن ها و ذوب شدن در چشمان مردی پر ابهت که زمانی نگاهش دهشتناک ترین شعله خشم خدایان بود.
هیچ گاه مثل امروز در ژرفای این دخمه درد و درمان برایم اينطور مترادف و مكمل نمی مانست. مثل یک قوری چینی عتیقه و درش. چرا اصلاً محکومم؟ چرا در روزگاری که سنگ صافی بودم، دستی نقشی را روی آن حک کرد که تنها به زبانی مرموز خوانده می شود؟ این اشکال چه مفهومی را حمل می کنند که خواننده، ناخوانده می گریزد و به دامان دشت ها پناه می برد؟
من از راهبه هايي که این زبان را می دانند بیشتر هراس دارم. هیچگاه نمی گویند چه می خوانند و شاید اصلاً نمی دانند که می خوانند و حتی نمی دانند که زبانی را می دانند که دانستنش رازیست مگو.
دیشب کرم شبتابی درون دخمه پر زد و انعکاس سوسوی شکمش روی هر حلقه ی اين زنجیر ستاره ای حک کرد. خیال خام دوست داشت زنجیرهايم را گلوبندهای طلایی انگارد که برازنده ی مالکان و حاکمان است. حشره، خود انگار کلیدی باشد که می گسلد حلقه از حلقه ی این زنجیر. پرِ چرخان و سفيدي می شوم که آرام دیواره را در می نوردد...


Wednesday, November 02, 2016

صندوق

از تعلق
صندوق را خالي مي كني
...پاک
و كفَش را خوب دستمال مي كشي
قفلش مي كني
و سنگين ترين اراده ات را روي درب بسته اش مي گذاري...

گوشه ي اتاقت زيبا ترين شده

اما هنوز
داخل آن حجم چوبین انکار
لاي تمام درزهاي كهنه اش
بین لولاهاي فلزي اش
ذره ذره گرد حسرتی تلخ
آرام و راحت خفته