Friday, May 22, 2015

رسوائی

کار کار نور و باد و موج نیست
دستی کاش بیاید
روغن این رسوائی از چراغ کمسوی چشمانم بگیرد و
آرام و نرم ... روی تمام بلندیها و پستیهای صورتت بکشد
دستی کاش باشد
که نلرزد خود
تا تمام لرزشهای ماهیچه های ظریف صورتت را بفهمد
نگذارد استادانه بدزدی
نشت حس را از شاخه شاخه گلهای گونه ات
دستی که بگیرد شیره ی جان مرا
و در یک پیک شادی تو بریزد



Monday, May 11, 2015

نت سفید

تمام راه تا دم ماشین شکنجه بود، چشمانش مثل دومیخ درشت من را به استخوانهایم صليب كرده... امشب بهترين فرصت بود، شاید اگر اون حرف را نمی زدم، اگر سنگین تر می نشستم یک گوشه، اگر کمی طبیعی تر می بودم... 
فااااااااک، آخر همه چي درست به نظر مي اومد... مگر چه اشتباهي از من سر زد؟ اصلاً این چیزها هیچ وقت فرموله نمی شوند! کاش نیامده بودم... بابا چه خوشی گذشت؟
انگار دم و بازدم تنها صدای قابل شنیدن دنیاست. مغز و ریه هایم با هم پر و خالی می شوند... باد و نفس عمیق حالم را بهتر می کند. فکر کردم کاش مُردنم هم بين دو نفس عميق باشد... مثل وقتیه كه نیمه شب در جاده ی خالی از دنده چهار به پنج می رویم... صداي ضبط را كم كردم. بماند كه آخر هم نفهميدم سیستم ضبط درسته يا پخش. محو ضرب آهنگ رد شدن هوا از فضاهاي خالي بين پايه هاي گاردريل شده ام...  شووو... شووو... شووو... ببین، از اول پل ده پانزده رقصنده به صف ایسادند... لباسهای رنگ پرچمشان را باد می خوهاد از تنشان بکند. خیابان مثل دفتر نت شده... بین خطهاي خیابان، ميزان به ميزان مثل يك نت سفيد  جلو می روم... مثل بوق آزاد تلفن... کاش لااقل جلوی آن همه آدم این قدر ضایع نمی شدم... هه... از روی بی پارتنری با سعید رقصیدم... هاهاها... پس چرا دیگه به (...)م هم نیست؟ خيلي خورده ام؟ شاید... ولی خیلی هم گیج نیستم... به هر حال دست كم مي توانم ساعت روي داشبورد را بخوانم، نوشته هاي انگليسي تابلوها را بخوانم... و...آهنگ را با وجود صداي خيلي كمش بشنوم، حتي مي فهمم چه مي خواند... من خوبم، براي اثبات موضوع چند کلمه ای را با فرهاد مي خوانم: " گررررته ي روشني مرده ی برفي، همه كارش آشوب ...". می دونم که اين نوع استدلال آوردن هم از علايم داستان است...  نخواست حتي با هم يك نخ سيگار بكشيم... هـــِــــی... دو نخ سيگار را با هم گوشه لبم روشن مي كنم... با کی لج می کنی؟...دودش غليظ و زننده است... چند تن خواب آلود، چند تن ناهموار، همهم هاهیها، همهم هاهیهاااااا ..."
ایول، رقصنده های وسط خیابان در دستاشان مشعلهای روشن دارند... یک، دو، سه ... مال این رنگ رنگیه... سبز، زرد، سرخ... حس مي كنم مفهوم این رنگبندی خيلي مهم باشد... موسيقي به اوج رسيد... مثل وقتي كه درامر گروه های راک با چوبهایشان روی تمام طبلها مي كوبند... رقصنده ها با دنباله های نور کشدار زیبا از کنارم رد مي شوند، از بین  راه، از بین هم، از بین من. انگار نمایششان تمام شد... هيچ وقت خيال نمي كردم اينقدر سریع و ساده باشد... فکر می کنم باید بروم... فرهاد روی یکی از گاردریل ها نشسته و مي خواند... تا حالا این ترانه را نشنیدم ، ولی بلدم... فرهاد می خندد... انگار من را بشناسد... اینجا همه چی جواب است... سفید است... روشن، مثل برف...