Friday, October 11, 2019

شب انجیرستان

شب پاییز
خفته به ناز
ماه
میان پنبه‌پنبه لحاف ابر سیاه

چشمان درشت بسته و
روی گردانده انجیرستان ده را
که به باغ اشباح مانَد حالا

میان برگ‌های پهن انجیر
کرمان شبتاب به سماع «من غلام قمرم» می‌خوانندنش
که شاید باز
روی نقره‌اش‌ را سوی انجیرهای تشنه گرداند
تا شبتابکان را رودِ سیمین نور
چون گَنگ
تعمید دهد
بشوید
غرقه کند
و ببرد تا معراج ماه

چه خیال خامی دارند جنبدنگان حقیر
که ماه
«دور است و محال»
در‌ آوازهای روستاییانی که می‌چینند
آخرین انجیرهای شیرین باغ را
صبح فردا




١٩مهر٩٨
برای مهناز