Friday, December 17, 2010

برف تباهی

رویاهای برفی من
با نرم افزار پینت ، اولین کارم در پینت ویندوز ۷
پیکره های زیباییست
که فقط تا طلوع حقیقت دوام می آورند
و سفیدی بام خیال
اشک های تلخی می شوند
که ناودان حنجره ام را
پر از صدای هق هق می کنند

حقیقت خواهد آمد
اما همیشه روزهای برفی هستند
که به جای تیغه آتش
از آسمان زندگی
پر بال فرشتگان ببارد...

Thursday, November 18, 2010

بقا

با نرم افزار فتوشاپ و پینت
رسیدی به کویری که از چهار سو به آسمان دوخته
کشوری که تنها رعیت و پادشاهش خورشید است
و تو، تنها زندانی سرداب قصر ماسه ای اش

به جلاد آفتاب بگو...
...بگو که بیمه عمر هستی
شاید قدری در سوزاندنت تأمل کند!

و در نهایت همان می شود که می دانی...
مگر غریزه به دادت رسد
زیرا حیوانی هستی نحیف
که شانزده سال به جای درس بقا
حساب و کتاب آموخته

Tuesday, November 16, 2010

هزار پنجره ی خیال

با نرم افزار پینت و فتوشاپ
صدای افکار تباهم را تا ته پایین آوردم
و هر هزار پنجره ی خیال را
که به باغ حوریان هرزه گشاده بود
بستم

سکوت نعره زد...
سکوت
و خلائی که از هیچ فضا را پر کرد

مگر صدای جیرجیر سوسک های کنج ذهنم
که پس مانده های خِــرَد را با ولع می جویدند

دل...
خاموش خفته بود

ملحفه ی سرخ رنگش را کنار زدم...
بوی مرگ برخواست...
و تعفنی که شاید ماهها پنهان شده بود

یقین دارم بارها فریاد " کمک" سر داده
زمانی که گوشم پر از آوای بی خبری بود
زمانی که کر بودم

Friday, November 12, 2010

جاده

جاده
کشیده تا شفق های شمال


تخت گاز می رانم...
موهایم قالب باد می گیرد

و گاهی دنده چهار،
سه٬ دو... و آرام تر
زیر سایه درخت "درنگ" می نشینم
بی خیال چای داغ می نوشم
سیگار رخوت دود می کنم
و پای بوته های دلتنگی ام ادرار

خط کشی جاده
فقط رد خستگی های من است
نقشه راه٬ نمودار لذتم...
افقش
پس زمینه اندیشه های امروز...
و چراغ هایش هر شب
روشن است از آگاهی ام

مرد قهوه چی گفت:
هر پیچ و خم
خاطره ای خواهد بود در دفتر آینده ام
و هر تابلوی راهنما
تخته سیاهیست
تا حکمی بر آن معین کنم
ایست...30...80...110

جاده از برای من است
راه من است تا انتهای زمین زندگی

خرداد ماه دیدم
نمادی را که رویش نوشته بود:
رستگاری٬  ۷۵ سال!

Monday, November 08, 2010

سحابک

شُکر باد وزنده را...
که به تدبیرش
در آسمان دل پس از سالها
پاره سحابی گذر کرد

کویر ترک خورده ی لبانم را تر نکرد
اما دست کم فهمیدم
این دشت آبی رنگ
بره های سفید کوچک هم دارد
که از گلّه ی ابرهای بارانی جامانده اند


Wednesday, October 27, 2010

باران

از ابرهایی که ناخوانده میهمان آسمان شدند
زحمت بارید
جوی زمان پر شد از شناور برگ های اضطراب

رعدی زد
و صدایی که از او جا مانده بود...

باز هم اندیشه ی تو چون رگبار
آیینه ی دریاچه ام را خط خطی کرد

Thursday, September 30, 2010

قوطی سفید

با نرم افزار پینت

بانو...
بدان محتوی این قوطی ها
فقط در یک شب می گندد




Friday, September 24, 2010

دستمال


گریه کن که اشکت
نهالت را درختی ستبر کند
که روزی چون تویی بر تو
تکیه کند
چونان که تکیه زدی بر من

Saturday, September 11, 2010

مدارا

یارا بکن مدارا با قلب پاره پاره
ور نه توان بگیری، جان را به یک اشاره

زخمی زدی ز ابرو، آن خنجر خمیده
سهراب رو به مرگ و، نوش از لب تو چاره

مرغ دلم اسیر است در میله های مژگان
بگشا کمی قفس را، چشمی بکن خُماره

در چشم تو در خشد، یک کهکشان بی حد
هر عاشقت نمایان چون نقطه ای ستاره

خالی به پیکرت کاش، بودم به روز خلقت
انسان شدم٬ چه حاصل؟ از دور بر نظاره

دل را زدم به دریا، صد بار در تلاطم
هر بار نعش غرقه، آورد بر کناره

صاحب شدی دلم را، آسوده باش و خرم
دل می برد پیاده، دلدار را سواره

Friday, September 03, 2010

بی خبر

مشتی امواج رسد بر دستم
همه از حس و هوس بی مایه...
جمله های خبری می گویند
بی خود و بی اثر و بی جایه

آن ور خط به تحرک فکی
آب در هاونِ سر می کوبد
حرف دل نیست میانم با کس
صحبت از این در و آن همسایه

سیم هاییست رسد تا گوشم...
پر شده از سخن بیهوده
ضرب آهنگ بد و شعر خراب
خالی از معنی و بی آرایه

کسی از دوست نمایانم گفت:
"حال امروز تو ای جانم چیست؟"
چشم امید به کاری دارد...
نور تا رفت بمُرد آن سایه

دلبری ای عجبا حرفی زد!
تن من یکسره شد سویش گوش
طعنه بود آنچه شنیدم اما:
"چه خبر از رقم و سرمایه؟"

این میانه چه نشستم خشنود!
نقش ایوان به نظر پردازم...
بی خبر تر ز من نادان کیست؟
خانه ویران شده از هر پایه

Sunday, August 29, 2010

سد


سخته دیوار غرورم
مثه سده، سفت و محکم
چه بلنده، ولی پشتش
پر شده دریای اشکم

ابر حسرت که می بارید
هر دفعه رو قلب خسته ام
جمع می شد تو بند این دل
حرف قلبمو نگفتم

آخرش برای اشکام
پیدا می شه راه رفتن
می شکنن مانع سنگو
می ترکه بغض خواستن

خالی می شه روزی این دل
جاری می شه روی گونه
توی چاه گونه ی من
اما آبی نمی مونه

صورتم می شه کویری
که پر از ماهی مرده اس
سیب آدمم می لرزه
آخرین ماهی زنده اس

بازم اون ابرا می بارن
روی شوره زار خشکم
این دفعه اما می ذارم
که بشورن درد و ماتم

Thursday, August 26, 2010

آیینه


آیینه عیب نداره یک دفعه هم دروغ بگو
صورت خسته رو با خسته نکن تو روبرو

اینقدر نشون نده دیوار روبرویی رو
خودمم خوب می بینم پشت سرم سیاهی رو

اینکه من مرده دلم رو خودمم خوب می دونم
نمی خوام قصه ی تکراری رو تو قاب بخونم

مثل یک پنجره باش رو به افق های سفید
که تهش دراومده نیمه ی خورشید امید

بذار از تو رد بشم بیام به شهر نقره فام
جایی که هرچیزی برعکسه و وارونه مدام

آیینه عیب نداره یک دفعه هم دروغ بگو
صورت گریه رو با خنده بکن تو روبرو

Sunday, August 15, 2010

موهام


سرم از موی ، هر روزش تو کمتر
ببین و نکته ای باریک بنگر

که هر تارش نشان دارد ز یاری
که چون ترکم نموده افـــتد از سر

سرت پر مو، ســرایت پر ز یاران
دلت بی غصه، هَمیانت پر از زر

به کیا

چشم شهلا


شرم،مذموم و قبیح آمد به نزد مردمان
لیک از چشمان شهلا نیست جز شرمم امان

یک نگاه شهلوی جان را گدازد در بدن
چشم شهلا راه دارد تا دل آتشـفشان

بدترین رنج



گفتند دردی جانفزاست، ترک غذا، آب و گناه
گفتم ز رنج عاشقی، بدتر ندانم درد و آه

صدماهِ از پشت دگر، روزه گرفتن خوشتر است
از آنکه روزی دلـبرم با ما نسازد یک نگاه



Friday, August 13, 2010

نق نق


آنچه دریغ از من افسون شده
بر همگان رحمت افزون شده

در رگ یاران شده جاری عسل
اشک و بزاق و عرقم خون شده

جذب همه گشته نگار و نسیم
جذب به من عَنتر و میمون شده

من نکند مرد نباشم خدا؟!
مادر بیچاره که مظنون شده

شهر پر از خسروی فیروزبخت
قحطی چون بنده و مجنون شده

عاقبت کار، خدا آگه است
بدتر از این چیست که اکنون شده؟


 این شعر یکهو اومد و دلم نیومد پستش نکنم، یکم مسخرست اما با مزست

Thursday, August 12, 2010

Debajo de la mesa de clase


شکستن استخوان هایم
در دالان گوشش پیچید
خرد شدم آرام آرام
و نرم شدم از خواهش
مدامی که پی در پی می جَوید...
حواسش بود؟

من در دهانش گردنبند مروارید دیدم
وقتی رشته ی دلم را به دندان هایش کشید
و خالی از خود گشتم
آن زمان که شیره ی وجودم را مکید
طعمش چشید...
حواسش بود؟

در لحظه ای خالی از طعم
از کام بیرونم کشید
رفت بی هر اعتنا...

حواسش بود؟
که تن مرده ام زیر میز آن کلاس چسبید...


چراغها همه خفتند
و من هنوز چسبیده ام
به میزی که هیچ کس پشتش نیست

Tuesday, July 27, 2010

داس


من یکی دهقانم
بذر بوسیدن گل افشانم
زده ام شخم به سرپنجه خود این دل ریش
تا نشانم عشقت... بین هر زخم و شیار
بی کران هکتار است... وسعت این آغوش
تا افق پیدا نیست... مرزی و تیر و  حصار

داس من سین سر اسم تو و
هرزه ی غم ز دلم ریشه کَنم
من گرفتم سمی... ز عصیر لب تو
که از آن وسوسه ای مسخ آلود
همه دم لبریز است
 تا کُشم آفت جان
پاک باد از ملخ دلهره ها مزرعه ام

من دعا از پی باران هرگز
نه بلد بودم و نه می دانم
چشم دوزم تنها... به خمار چشمت
که ببارد ابرش... روی هر ساقه ی احساس لطیف
سبزی خام شود زر گران
دانه ی شادی من بار دهد... خوشه خوشه تا سقف... تا سیلو

خرمن زلف تورا لیک بدان
من درو با پر طاووس همی خواهم کرد
من یکی دهقانم
قدر گندم به زمین می دانم

Friday, June 18, 2010

زخم زمین


می ریزد از رگ سنگ، خون سیاه وحشت
آغشته شد زلالِ آبی بی نهایت

زخم دل زمین را مرهم کـــــجا توان بست؟
بین مرده ماهیان را، بر موج این حقیقت

بر قلب مادر خود، خنجر نهاده فرزند
در کیششان ندانند، مادرکشی جنایت!

در سوگ خفته دریا،ساحل نشسته در درد
پرها سیاه کردند مـرغان در این مصیبت

در ذم بریتیش پترولیوم پیرو نشت نفت در خلیج مکزیک

Sunday, June 13, 2010

احمقانه ها


من چه احمق بودم
قبله ام کوچه ی بالایی بود
عشق من دختر رسوایی بود
پانزده ساله و اندی شاید
بوسه ای از لب او
مرز هر خواهش و رویایی بود

من چه احمق بودم
راه من راست ترین فلسفه ی عالم بود
فکر من راهگشای بشر و آدم بود
هفت٬ هشت جلد کتابی آن روز
خوانده بودم، همه را یادم بود

من چه احمق بودم
یک شبه ساختن قصر طلا
خشت اول هوس و وسوسه و درد و بلا
مال در کیسه ی رندان دغلباز ببین
جیب سوراخ و به لب آه و
سرت لختِ کلاه

من چه احمق بودم
آدمی را به دو جین دوخته ی ساتن و پشمش دیدم
درک او را به لقب بر سر اسمش دیدم
خود نه اسم و نه به تن جامه ی فاخر بودم
از همه آدمیان خود چه بنامش دیدم!

"من چه احمق بودم"، جمله ی زیباییست
چه بسا فردا روز، بشتر پی ببرم
به "چه احمق بودن"
به از آن است که در راکد مرداب معلق بودن
می برد رود حیاتم سوی دریای وجود
به عقب می نگرم:
"من چه احمق بودم"

Saturday, June 12, 2010

خانه من

هر فضایی٬ کنجی٬ زاویه ای
همه جا می شنوم، بوی عطر نفست
همه جا هستی و من
غرق در هستن تو

خانه ی امن ترینم اینجاست...

بر به هم ریخته ی ملحفه ها
نقش اندام تو مانده باقی
به گمانم شبح وسوسه ها
خفته بر جای تو با صدها ناز...

در اجاق خاموش، مانده خاکستر عشق
زیر آن آتش بنهفته ی "امشب" پنهان
که برآرد ققنوس، پر و بالش سوزان

خانه ی گرم ترینم اینجاست...

و دو جام خالی...
یکی از مهر لبت ممهور و
آن دگر نقش سرانگشت تمنا دارد
خُم دل از ثمر ساقه ی تو نوش مُهیا دارد

خانه و حد و حریمم اینجاست...

زیر آن پنجره در گلدانی
شاخه یاس نیاز، کنج خلوتگه راز
می دمد رایحه شکر و سپاس

خانه ی عین یقینم اینجاست...
خانه ی خانه ترینم اینجاست

Friday, June 11, 2010

روستای ما

در ده کوچک ما
باز شد پنجره ها از پی هم
محض گرمای هوا!
همه دیدند که چون
غنچه ی باغچه ی سبز دهات
به جفای شرر تابستان
پر و پر شد چه غریبانه و در دم پژمرد
همه دیدند که ده کوره ی ما
فصل گرما چه هوایی دارد!


تقدیم به ن.الف

Wednesday, June 09, 2010

خفته


من ببین چون خفتم!
بانگ ساعت، وز و وز مگسک
درگوشک نجوا: "گلکم خواب بس است!"
بوی سرشیر و حلیم
کارگر نیست مرا!

تا توانی به بلندای صدا 
پاره کن حنجره را خسته پدر!
دو سه سرفه با خلت
لگدی از سر مهر پدری 
کارگر نیست مرا!

سطل، پر آبش کن
ریز بر فرق سرم 
غرقه ام گر بکنی
کارگر نیست مرا!
من ببین چون خفتم!
"سکته کرده شاید...
...یا به اغما خفته"
یکی از جمع نظر داد عجب!
دکتر حاذق و استاد مهیا کردند
برق بستند، به تن لوله و سوزن کردند
کارگر نیست مرا!

من بخفتم که حقیقت ناید
پیش چشمانم هیچ
خواب خود، قصه ی خود پردازم
من بخفتم و اگر بیدارم
چشم من باز نبینی یکدم
این چنین است که هیچ
کارگر نیست مرا!

Tuesday, June 08, 2010

خورشید دور


هر آنقدر که می ام بُد نصیب یاران شد
به نوش خمر و طرب بین خوشی هزاران شد

نگو مرا ز بُلندا و دوری خورشید
نه هر بعیدِ بعیدی، نبود و پایان شد

به حُسن فاصله ها بین که قدرت دلها
به آسمان صداقت شعاع تابان شد

به آفتاب محبت یخ زمین شد آب
به لطف جمله رفیقان ببین بهاران شد

صـدای ساز تو آید به ضرب این دل ریش
گلو به یاد صدایت گرفت و باران شد

ببین که مانده من و کوچه گردی بی تو
به یاد آن همه پرسه سرم خیابان شد

دو دم اجازه ی چرخش زمانه را می ده
ببین به شام فراقت، سحر  نمایان شد 

ز شرق دور می رسد سلام تو بر من
سلام موسمی ات بر دلم چو طوفان شد 

سلام من به تو ای مرد  بی قراری ها
سلام من به سلامت تراز و میزان شد

تقدیم به دوست عزیزم کیا

شمع بی مقدار


ای به سر آتش نهاده شمع داغ
از چه می سوزی به شــور و اشتیاق؟

دوده ی دل از چه غم کـردی فراز؟
سقف عالم تار کردی زین سیاق

اشک، از چشمان مجنون می چکد
کیست یارت اشک ریزیش از فراق؟

بر سر هر بزم و نذری حاضری
بر سر سنگ مزاران شب چراغ

شاعران و عارفان مدحت کنند
کیستی؟ "پروانه سوزی" را اجاق؟

سایه ی شعله از آن سر کم مباد
چون که بی لطفش نخی اندر چماق

شعله گر شمعی بدین شوکت رساند
بین چه سازد از دل عاشق مذاق