Tuesday, September 27, 2016

شابلون


هیچ وقت ندیدمشان اما درست جایی عمیق درون سرم فرو رفته اند. شش هفت تایی هستند. از چرخش و حرکتشان فکر می کنم شابلون هایی به شکل چرخدنده های ساعت باشند که هر کدامشان به شکل منحصر به فردی تراش خورده اند. یکیشان که از همه بیشتر کار می کند و تندتر می چرخد به نظرم از فلزی سیاه و سرد و آهنربایی باشد. دنده هایش زیاد و تیزند و در مرکزش شکل چند الگوی عجیب خالی شده که کنارشان محل اتصال محور عمود بر صفحه اش هم قرار دارد. اغلب اوقات که با شخصی گرم می گیرم با سرعت زیادی در خلاف عقربه های ساعت می چرخد. بعضی اوقات همزمان با او شابلون دیگری که فکر می کنم طلایی رنگ است هم به چرخش در می آید. با صدای غریبی که مثل تکرار یک گلیساندوی نامنظم و فالش روی بالاترین قسمت سیم "می" ویلن باشد.
اولین بار که از روی دوچرخه افتادم و سرم شکست با شوق منتظر بودم عکس رادیوگرافی سرم را ببینم. اما ظاهرا در هیچ عکسی نمی شود این چرخ ها را دید. احساس می کنم اسیرم. حس می کنم مرگم روزی است که لبه های تیز اینها تمام مغزم را از درون بسایند.
راستش حس می کنم آن چرخ سیاه مسئول این است که مرا به آغوش هایی بیاندازد که طردم کنند. هرگاه تندتر می چرخد همیشه با کسی مقایسه می شوم. لازم نیست جمله باشد... می تواند یک نیم نگاه تحسین آمیز به مرد دیگری باشد که بالقوه می تواند جایگزین من شود. اینطور که می شود چرخ طلایی شروع به گردش می کند و -انگار که به استهزا آمیز ترین شکل ممکن بخندد- صدای گلیساندویی که گفتم تند تند پشت هم در سرم طنین می اندازد. طنین مرا ذوب می کند... کوچک... قدر یک قاشق. درون جعبه ی دستمال کاغذی می روم... و همه جا بوی غربت می گیرد... بویی مثل بوی منی، مثل بوی مرداب.

Friday, September 23, 2016

تصدیق خرمالویی

ظهری که هنوز پاییزی نبود
هزاران سفید بالک زیر خرمالوی خانه می رقصیدند
بی نظم و قاعده
فکر کردم شاید قاعده ای پیچیده تر در این آشوب باشد
زوکربرگ... به یادم نیاور
تحقیرم نکن
دلم را نیاشوب
و فکر کردم شاید قاعده ای پیچیده تر در این آشوب باشد
درخت خندید
و به زبان خرمالویی تصدیق کرد