Friday, September 25, 2015

غزل نوکترون

 
شب بود و گذارِ ابر و مهتابي خوش
دلداده و دلبران به آدابي خوش
 
تير آمد و زهره با سبو از پي وي
كُشتند عطش به جرعه از آبي خوش
 
نی بر لب بوف و کوکبان چرخ زنان
مه ذكر به لب بر سر محرابي خوش
 
زد باد و به پا باغ به چنگ آمد جوي
با ضربي و چرخشي و مضرابي خوش
 
بزم شب و هر کس به هوایی درگیر
با لعبت و حالتي و اسبابی خوش
 
اي شب همه جان بخشي و ما را افسوس
ما را چه گنه كه درنمي يابي خوش؟

دورم ز رخ یار و نبینم مگرش
در بستر و در میانه خوابی خوش  
 

 


گپی در لانه مور

چيزي نيست، فقط عرق سرد كرده بودي، رنگت پريده بود و صف را بهم زدي
من هم از زباله هاي نوچ و تونل هاي مرطوب بيزارم.
فكر كه نمي كني بال، باغ و اين حلقه هاي زرد خيال باشند؟ اينها واقعي اند نه؟ مي دانم جوابت چيست... به شاخك شكسته ات فشار نياور
راستي تو هم بعد از ديدن آفتاب وقتي تند تند پلك مي زني هشت ضلعي مي بيني؟