Sunday, July 30, 2017

کودکی ام

کودکی گنجی بود
نقد شد به پای بالیدن
مغبون و خاسریم
که هزاران روز بالغ بودنِ بهترینمان

حتی به یک خواب نیمروز کودکی هم نمی‌ارزد

Saturday, May 13, 2017

پيچ

نمي دانم از كجا روي كتم چسبيده بود اما بلوا از همان يك تار موي سياه صاف بلند روي كت شروع شد و رزوه رزوه درون گوشتم پيچيد بهتان و شك... پيچ فرو مي رود كه بماند. حتي اگر بازش كني، درونش را گچ بمالي و سطحش را رنگ آميزي كني، در اعماق آن بدنه سوراخي خواهد ماند كه يا خاليست و يا اگر پر، از خميره اي غريب.

Monday, May 08, 2017

دوستي و دوستان بين دو قطب چرخنده

انگار آهنربايي كثيف و سيم پيچي شده باشم كه مدام به بدترين شكل ممكن قطب عوض مي كند. ساده ترين ها صعب مي شوند و عميق ترين ها سطحي. بعد همه چيز برمي گردد. اين وسط هم پر مي شود از دلتنگي و اضطراب و نيم دوجين رفيق بي معرفت كه تا دو روز حالشان را نپرسي از تو دلگيرند. پير مي شوم انگار هر روز. غر مي زنم. با خودم خودآزارانه   فكر مي كنم كه آيا همه براي منفعتي تن به دوستي مي دهند؟

كه سودي به تنشان بماسد؟ كه غصه هايشان را رويت بالا  بياورند؟ كه به خودشان ثابت كنند بهترينند و به اين دليل شخصيت و انتخاب هاي تو را به گند بكشند؟

هركس به نوعي، همه هم حق به جانب. چه آني كه فكر كرد غيبت ما به دليل ارزش قائل نشدن براي شخصيت والايش بود، چه او كه پيش خود گفت ٥ تومان اثاث بنجل به ما بيندازد نابغه تجارت است و چه او كه پنداشت اگر عشق ما به دريا يا ساير تفريحاتمان  را به سخره بگيرد خودش بهتر در اين دنيا زندگي خواهد كرد.

...

قطب عوض مي شود. صدا مي گويد:دوستي همين كشمكش ها را هم دارد ديگر عزيزم، چرا سخت مي گيري؟

ببين اين آهنگ "مردي كه دنيا را فروخت" است... هرچند كسي از اينها گوش نمي دهد اين روزها. لذتش را ببر!

دارم پير مي شوم. حتي براي خودم هم ضرب آهنگ ترانه هاي نيروانا كندتر به نظر مي رسد، بچه ها دوستشان ندارند. 

پير شده ام، از استوري هاي دختر بيست ساله فاميلمان هيچ چيز نمي فهمم... كي اين قطب ها براي هميشه مي ايستند؟

Friday, February 03, 2017

سيفتال

وسیله گاهی هدف را نه توجیه که گم می‌کند. درست مانند آن شب شلوغ که در میان غرور و نخوت و دود و صدای بلند ِ ضرب‌آهنگِ تند، گیج و گم بودم. از ساعت‌ها پیش از رسیدن شب، همه‌ چیز با وسواس و دقت فراهم شده بود، تا همگان ساعاتی خوش بگذرانند و آرزو کنند که صاحب این بزم، سال‌های سال در کنارشان شاد باشد و دوستی‌ها بماند تا مانندگان مانند، نزد هم. همه چیز بی‌نقص می‌نمود. فقط نگران بودم که نکند یکی از خواهرانم کبوتر سفیدم را با تیر تیز نگاهش، در بدو ورود به خانه بزند، که زد.
پس از کلی التهاب و بی‌قراری و تپش قلب، بالاخره زنگ خانه آواز خواند و همه‌ی حاضران، كلامشان را بريدند و در اشتیاق دیدن پریسا چشم به در دوختند. درِ را که گشودم، چشمم جز زردی ندید. یک زردی خیره‌کننده. همان خنده و نگاه معروفش بود اما یک لباس زردِ تا نیمه‌ی ران و یک ساپورت مشکی با کفشی به همان رنگ لباسِ بالاتنه برای لحظاتی میخکوبم کرد. سلامی کرد و آغوشی و بوسه‌ای، اما کوتاه و غریب. نمی‌دانم آن شبِ خردادیِ لعنتی آن‌قدر سرد بود یا او از فرط اضطراب یخ زده بود و رنگ به رخسار نداشت. گویی  زنبوری در راه کندو، راهش را گم کرده و داخل خانه شده است. پرپر می‌زد و  چشم می‌چرخاند که اوضاع را رصد کند. در مسیری نامنظم و پیچ پیچ، راهش را به جایی خالی در سالن باز کرد. خواهر وسطی، در همان بدو ورود، سلامی میزبانی و صاحب‌مجلسی کرد و از بد حادثه، میزبان مآبانه هم پاسخ شنید. و همین شد جرقه آتشی که سوزاند، شمع و پروانه و محفل را.
من همیشه در مقوله‌ی پوشاک و پوشیدنی، آبی و قرمز و توسی و سفید را به هر رنگی ترجیح داده بودم و نهایتاً انتخاب بعدی می شد سبز مات. گاه، از شدت استیصال روی به یاسی و گل بهی می‌آوردم. این بود که حیران بودم در این‌که چرا خلاف همه صحبت‌ها، رفته بود و رختی بازاری از جایی جسته بود و با آن به دلبری آمده بود. فکر می‌کردم شاید انتخابش زرشکی یا سرمه‌ای با شلوار یا دامنی مشکی باشد. ترکیب رنگ‌هایی که به سفیدی پوستش، جلوه خیره کننده‌تری می‌داد. همه‌ی نگاه‌ها در گردش بود. گاهی به سوی من و گاه او و گاهی نیز به یک‌دیگر. رنگ لباس که ساده‌ترین مشکل بود، کلی ماجرا پیش آورد که یک در هزار هم در مخلیه‌ام نمی‌گنجید. از جمله نق‌زدن‌های خواهرم و این‌که او، چرا هم‌چون بیگانه‌ای، حتا تعارفی خشک و خالی هم نمی‌کند و دستی برای پذیرایی نمی‌جنباند و این‌که  سرِخود آهنگ عوض می‌کند.  یک بار هم زبان اعتراض به نوشیدنی گشود که پریسا با خودش به همراه آورده بود.
در مجموع، خودش نبود. آن یکه‌سوارِ آزاد و سرخوشی که همیشه دنیا را آسان می‌گرفت و با پرچم و اسب خودش می‌تاخت. نه. او نبود. برج مراقبت لرزانی بود که می‌رقصید و می‌نوشید و می‌خندید اما همه از روی احتیاط و ترس. از آن شب حتی کلامی از او  در گوشم نیست. گویی یا او لال بود یا من کر. فقط به خاطر دارم مايه‌ي مباهاتم بود كه حضوری زردپوش، نگران سرافراز نبودن ِ احتمالی من است. در همه‌ی مدت حضورش، سر و گردنش خیس عرق بود و چشم‌های نگرانش خیره به سوی من. به نظر می‌رسید جرأت نگاه‌ کردن  مستقیم به کس ديگری را ندارد. و من چه ساده همه‌ی اینها را به پای بی‌تجربگی‌اش نهادم و افسوس می‌خوردم که چرا در این شبِ مبارک، به من خوش نمی‌گذرد! چه خودخواهانه نفهمیدم آن چشمانی را که حمایتی می جستند و ناگفته نماند که اندکی یافتند. اما نه به میزانی که باید، و زود رفت. و آن‌گاه سیل نجواها و پچ‌پچ ها بود که به گوش می‌رسید، تا چند روز ....


اکنون می‌فهمم و چه دیر. که چه آشوبی در سينه داشت و چه هوای سنگینی تنفس کرد میان آن همه داوری چشم‌ها. نامش را نیز اگر فراموش می‌کرد جای ملامت نبود. و من اکنون و سال‌ها بعد از رفتنشِ، فهمیده‌ام که چون رنگ محبوب من زرد است، کلی بازارگردی کرده و از جایی آن لباس را که شبیه زنبورش کرده بود یافته و خریده بود. خب چطور بايد می‌دانست رنگ مورد علاقه‌ی من شامل لباس نمی‌شود؟! حالا که نیست و نمی‌دانم کجاست، فهمیده‌ام، نمی‌بایستی در گوشش و از چندی  قبل می‌خواندم که خودت نباش و بیا. خودت نباش و بیا تا همه بمانند در حیرت از اینکه چه صنمی هستی. این من بودم که او را از خودش گرفتم و بي دفاع رهايش كردم میان آن همه نگاه ياغي که حتی تأیید و رد کردنشان نه برای خودشان و نه من، ذره‌ای ارزش و اعتبار نداشت و ندارد. من بودم که بی‌دلیل شخصی‌ترین دریچه را به سوی چشم‌های بیگانه گشوده بودم تا بنگرند، تا افاضات کنند. و چه مظلومانه بال زد به دور شمعی که می‌پنداشت، منم. خاموش ماندم... مسخ و منفعل میان آن همه سایه‌. و هرگز نفهمیدم که اگر زنبور هم بود، آن شب بزرگ‌ترینشان بود، همچون زنبوری که همه‌ی کندو به خاطرش به تکاپوست. یک زنبور ملکه.