Saturday, February 25, 2006

وسوسه

   غروب ، مثل همیشه با اره ی بزرگی بر دوش و لباس های پر از خرده چوب به خانه بر می گشت.
 میان درختان انبوه چیزی شبیه به لاشه ی حیوانی روی زمین افتاده بود.کنجکاو شد و سراغش رفت... دختر جوانی بود با لباسهایی پاره پاره و غرق به خون...ولی هنوز نفس می کشید....ترسید، خواست بی تفاوت عبور کند که سرود همبستگی خلق را به یاد آورد:

                  ما همه یک خلق واحد هستیم، برادر و برابر

خیلی سریع دخترک را روی کولش گذاشت و به کلبه اش برد...خواست کسی را برای کمک بیاورد ولی تا کلیومتر ها کسی زندگی نمی کرد...فقط خودش بود و خودش...به دخترک که هنوز بیهوش بود نگاه کرد...با خودش گفت:" نیکلا...باید کاری بکنی... "
فکرکرد ... باید زخمها را می شست و می بست و بعد لباسهای پاره ی دخترک را عوض میکرد...شروع کرد...وسوسه ی کشنده ای مثل دود سیگار دورش حلقه زده بود... دخترک ، جوان و زیبا بود...سعی کرد به روی خودش نیاورد و ادامه داد...تمام زخمهای دخترک را شست و ضد عفونی کرد.
حالا باید زخمهای دخترک را می بست و لباس هایش را عوض می کرد...باز هم سعی کرد خیلی بی تفاوت فقط کارش را انجام دهد ولی چشمش به بدن برهنه و زیبای دخترک افتاد...این بار وسوسه به تمام تار و پود بدنش نفوذ کرده بود...هیچ جور نمی توانست خودش را متقاعد کند که بی تفاوت باشد، احساس می کرد که از درون متلاشی می شود...ضربان قلبش تند شده بود و تمام صورتش پر از عرق بود...به بدن برهنه ی دخترک نگاه میکرد...خواست برای امتحان هم که شده کمی دخترک را نوازش کند که احساس کرد صدایی در درونش فریاد می زند :" نیکلا...نه".با وجود هجوم وسوسه ، احساس غریبی او را از این کار باز می داشت...در تفکرات کمونیستی او جایی برای خدا و ماوراءطبیعه و مذهب نبود ولی احساس میکرد این کار درست نیست ، دور از انسانیت است...کمی به خودش مسلط شد و به سرعت زخمها را با پارچه ای تمیز بست و لباس های دخترک را با لباس هایی پاکیزه عوض کرد و پتوی گرمی روی دخترک انداخت...اگرچه هنوز  پر بود از هوس ولی در اعماق قلبش احساس رضایت می کرد.
  نیکلا فردای آن روز سر کار نرفت تا از دخترک که هنوز بیهوش بود ، مراقبت کند.
دوباره زخمهای دخترک را شست و پانسمان آنها را عوض کرد تا عفونی نشوند...دیگر اهمیت ندادن  به وسوسه برایش راحت شده بود...و دوباره لباس های دخترک را با لباس هایی پاکیزه عوض کرد...تا که آن شب دخترک کم کم چشمهایش را باز کرد و حرف زد:
" آقا...من کجا هستم؟...این جا پاسگاه مرزی است ؟"
نیکلا جواب داد:
"نه...اینجا کلبه ی من است و شما در امان هستید... شما کی هستید؟"
دخترک گفت:
"من..من غیر قانونی از مرز لهستان اینجا آمدم ولی بین راه مرزبان ها مرا دیدند و من فرار کردم و دیگر یادم نیست چه اتفاقی افتاد...من دنبال برادرم می گردم...خیلی سال است همدیگر را ندیده ایم...شما او را می شناسید؟...اسمش نیکلاست...در یک کارگاه چوب بری نزدیک مرز کار میکند...خانه اش هم همان نزدیکی هاست..."
نیکلا بهت زده گفت:
" کاترین...تو هستی؟... باورم نمی شه... چه طور اینجا آمدی؟..."
و برادرانه بدن خواهرش را در آغوش کشید و خوشحال بود که آن شب به ندای انسانیت پاسخ داده بود...

Tuesday, February 14, 2006

دشت شناور

دریاست تا بی کران
            و من اسیرم روی تخته پاره ای
            مسافر این دشت شناور
دیروز
      مرا قایقی بود که سینه ی آبها را می شکافت
     و دریا را موج های مهیب و پر ولع

و اکنون
            دریاست در سکوتی سنگین
            و من اسیرم روی تخته پاره ای
            مسافر این دشت شناور
 
    و میان این آبی بی نهایت
        نه مرا طاقت طوفانی دوباره مانده
        نه امید نجاتی به ساحلی
        تنها زمان قاتل و ناجی من خواهد بود
   
       چنین است فرجام عشقبازی با دریا!

Saturday, February 04, 2006

مرغابی

ای مرغابی مهاجر...
مرا در کوچ با خود همراه کن 
که اینجا عشق ها گرچه سوزانند
اما بر روزنامه باطله هایی پر دروغ شعله ورند
که با سرعت به خاکستر سردی می گرایند
و شکل قلب های عشاق در ابر هایی نمایان است که باد
آنها را به زودی پراکنده خواهد ساخت
ای مرغابی مهاجر...
مرا به آن جنگل ابری و مه آلودی ببر
که پیرمرد و پیر زنی درون کلبه ای قدیمی و در کنار اجاقی همیشه روشن
به سلامتی یکدیگر شراب سی ساله می نوشند