Wednesday, June 10, 2015

کوئین اِیپریکات کبیر

برای من، موهبت فراموشی سریع کابوس‌ها و رویاهای درهم و برهم شب قبل در حقیقت بیشتر مصداق بارز شکنجه است. صبح‌ها کلی با خودم کلنجار می‌روم که دیشبش چه خوابی دیده‌ام؛ تازگی‌ها مثل رد بنزینی که در هوای باز روی زمین ریخته به چشم به هم‌زدنی از ذهنم محو می‌شوند. نا سلامتی کلی ایده از این مهملات می‌گرفتم... مثل باغبان‌هایی که از خاک و کود حیوانی در نهایت زردآلوهای آبدار هسته جدا برداشت می‌کنند. هاهاها، زردآلو ... آره... به حرف دیگران که باشد قضاوت‌های من همیشه آمیزه‌ای از عواطف و عدم توجه به جوانب امر هستند. مثلاً قضاوتم درباره‌ی اینکه زردآلو ملکه‌ی تمام میوه‌هاست... خب رنگ زردش را خیلی دوست دارم، مثل بقیه‌ی چیزهایی که به خاطر زرد بودن دوستشان دارم: موز، زنبور، بیل مکانیکی و تیم فوتبال دورتموند. می‌گویند چرا زردآلو؟ چرا ملکه؟ تازه حکومت به انار با آن همه یاقوت و آن تاج روی ‌بیشتر می‌آید. دیگر بیخیال خواب دیشبم شدم، در آینه دیدم که موریانه‌ای در یک آن، از سوراخ بینی‌ام درون گوشم خزید. البته با توجه به ماهیت غیرچوبی‌ام ظاهراً نباید جای نگرانی باشد. اما نکند این کلونی حشراتِ اجتماعی در بدن من از پس ماندهای گوارشی خود اسیدی خورنده تولید کند که اعضای بدن من را در خود حل و نابود کند؟ این ظن خیلی بی‌دلیل هم نیست؛ چند دقیقه‌ای است همه چیز خیلی عجیب به نظر می‌رسد؛ مثلاً صورت من در آینه فقط یک صورت است، خمیر ریش فقط یک تیوب خمیر ریش است و صبح زود فقط صبح زود است. انگار غده‌ای که در بدنم هورمون تمایز صفات را ترشح می‌کرده از بین رفته. خب این احتمالاً یک فاجعه است چون بدون نسبت دادن صفات به پدیده‌ها قضاوت تقریباً امری غیرممکن است. بدون قضاوت نمی توان پروژه‌ها را امکان‌سنجی کرد، نمی‌شود فوج آدم‌های قالتاق را شناخت و بدتر از همه نمی‌شود کسی را دوست داشت... آیا واقعاً ماهیت وجودی عشق وابسته به تبلور صفات خاصی در معشوق و قضاوت است؟ یا علت صفاتی که در او متبلور می‌بینیم وجود عشق است؟ این هم یک مرغ و تخم مرغ دیگر... خب این یکی را مطمئن نیستم. هیچ وقت یادم نمی‌آید روز و ساعت و دلیل عاشق کسی ‌شدنم را به یاد داشته باشم. دقیقاً مثل همین موریانه‌هایی که از درون ذره ذره چوب را می‌جوند و یک روز می‌بینی که ظاهراً بی‌دلیل(!) تیر چوبی سقف روی سرت آوار می‌شود. نخیر، مثل اینکه من هیچ‌وقت به تبلور صفات در سوژه توجهی نداشته‌ام... وگرنه که به زردآلو، ملکه‌ی میوه‌ها نمی‌گفتم... شاید هم این فرآیند به قدری اتوماتیک شده که مثل تنفس آن را ناخودآگاه انجام می‌دهم. ولی واقعاً زردآلو چه ایرادی دارد که این تاج‌گذاری برای همه اینقدر عجیب است؟ به هر حال فعلاً که به نظرم هیچ چیزی هیچ صفتی ندارد... شاید این قسمت بدنم از اول هم درست کار نمی‌کرده، راستش تمام لحظاتی که به عنوان خاطره‌ی خوش در ذهنم ثبت شده مربوط به همین زمان کار نکردن‌های این غده است. با این تعریف پس قاعدتاً این غده خودش به تنهایی یک بیماری بوده و از بین رفتنش باید شفا محسوب شود. موریانه‌ از گوشم بیرون خزید و از سوراخ فاضلاب فرار کرد... به نظر می‌رسد که بر خلاف صفت اجتماعی زیستن موریانه‌ها، اصلاً کلونی‌ای درکار نبوده، این فقط یک ملکه‌ی تنها است، ملکه‌ای در تبعید که به جای چوب یک غده‌ی چرکین را خورده!