Monday, January 03, 2022

بختک ۲

عقربه‌های ساعت، درست وقتی که به زمان نیاز داری تو را پشت میز کارت، روی صندلی اتاقت یا روی تخت‌خوابت میخ‌کوب می‌کنند. باید مرور بدترین‌ احتمالات و عبور بدترین اضطراب‌ها را تجربه کنی و هم‌زمان گردش مستمر و پویایی‌ بی‌نقصشان را در برابر انفعال خورندۀ خودت ببینی. این خود شکنجه است. بنابراین همیشه زمان تنگ است و همیشه دیر خواهد شد؛ برای تصمیم گرفتن، برای دست به کار شدن، برای جوان ماندن، برای رسیدن به اتوبوس و برای امتحان.

زندگی، آن طور که مجبورمان می‌کنند سپری‌اش کنیم به تکلیف‌های ملال‌آور دوران مدرسه می‌ماند. رونویسی‌ها و حل مسائل بی‌سروته که باید انجام بدهی تا مسئولیت‌پذیر و موفق به نظر برسی. دوران‌هایی هم هست که خدا خودش را به خواب زده است و به عجز و لابه‌هایت گوش نمی‌دهد. مثل شب امتحان است. من همیشه شب‌های امتحان در چرت‌زدن‌های کوتاه آن نیمه‌شب‌های برزخی بختک می‌شدم. امتحان، چه تعلیمات اجتماعی و هندسه باشد و چه دوام آوردن در یک ادارۀ جهنمی، برای تلاشی بیهوده است. یادگرفتنی‌ها را یاد بلدید و یه نه. امتحان فقط نوعی محک زدن غیرضروری و زجر‌آور است برای ارزیابی دیگران از شما.

حقیقتش برای خواندن کتابِ این امتحان مضحک دیگر رمقی ندارم. خواب‌آلودگی جانت را قطره قطره از درون بخار می‌کند. ماهیچه‌هایت انگار در بدنت پخته‌اند و درون جمجمه‌ات شیره‌ای نوچ و شیرین نمی‌گذارد تمرکز کنی. صبح از سویی نزدیک است چون نیمۀ ماندۀ این کتاب این را می‌گوید. از طرفی هم خیلی دور است؛ چون نمی‌رسد! و ثانیه‌ثانیۀ این رنج مثل ماه و سال می‌گذرد. خودت را قانع می‌کنی چُرتی بزنی تا با انرژی بیشتری بیست دقیقه دیگر دوباره شروع کنی وهر یک دقیقه یک صفحه جلو بروی. اما این چرت خودش برایم آغاز رنجی دیگر است.

بختک، کابوس است. خوابی که در آن فکر می‌کنی بیداری. یا شاید نوعی بیداری که در آن که فکر می‌کنی خواب هستی. به هر حال همیشه اتفاق بدی در پشت سرت در جریان است: وزوز حشرات موذی، صدای قدم‌های یک جانی یا آژیر حمله هوایی را می‌شنوی اما نمی‌توانی حتی پوستۀ پلکت را تکان بدهی. دست و پا و کمرت انگار مال تو نیستند و تقلا کردن و زور زدن هیچ کاری را از پیش نمی‌برد. هزچند گزینۀ دیگری هم نیست.  چنان سنگینی که انگار خود کوه دماوندی که در میان البرز زنجیر شده. بی‌حرکت و خاموشی اما هشیار، مستأصل و زیر فشار سنگین ترین وزنۀ جهان.

بختک همیشه با یک ضربۀ انفجاری باز می‌شود. رها شدن فنری که از فشار زجر، تا انتها جمع شده. رهایی یک پیروزی کوچک است اما اندکی بعد از آن دنیای دیگری را می‌بینی که نه حشره‌ای موذی‌ای در خود داشته و نه حمله هوایی در آن نزدیک است. انگار ریشۀ این خودخوری طولانی فقط یک فریب زننده بوده است.

ساعت یازده و نیم شب است. فردا صبح دوباره باید بروم و به آن اهریمن همیشه‌حق‌به‌جانب گزارش کار بدهم. کاش این فنر سرجایش برگردد و صبح در جهانی بیدار شوم که نه در آن کسی کارمند جایی باشد و نه اصلاً بتوان در آن دفتر و دستک و اداره‌ای پیدا کرد.