تنها روی تختخواب بزرگی خوابیده بود و گوش می کرد:
صدای پای مرد غریبه ای که از خونه ی مجللی به سرعت بیرون می رفت...
یه استارت تو عمق سکوت شب، و بعد صدای یه ماشین که دور می شد.
به اطرافش نگاه کرد؛ یه خونه ی مجلل با کلی خرت و پرت لوکس و تختخواب بزرگی
که حسابی به هم ریخته...مطمئن شد؛ هنوز تو خونه ی آرزوهاش بود...
دوباره نگاه کرد...قاب عکسی که از خجالت برش گردونده بود... برش داشت و نگاه
کرد:
یه مرد و یه زن ، هردو کنار هم توی قاب...
مردی که همیشه در سفره، همیشه سرده...
و زنی که همیشه تو خونه ی مجللی تنهاست...
یاد روزی افتاد که فکر می کرد به همه چیز رسیده...به آرزوهاش.
و یاد چند دقیقه ی پیش افتاد، یاد اون مرد غریبه و گرمی بدنش...لبخند زد. لبخندی که
زود به بغض تلخی تبدیل شد…
و باز هم اون احساس گناه لعنتی که از قلبش آروم توی رگهاش جاری می شد...
همیشه از این حس بدش می اومد ، بعدش فقط زمزمه می کرد :
یه عذر خواهی به مرد توی قاب…
و یک نفرین به آرزوهای گذشته...
و اینقدر زمزمه می کرد تا خوابش ببره...و خواب می دید روزهایی رو که هنوز بانوی
این خونه ی مجلل نبود، زمانی که هنوز انتخاب نکرده بود،
روزهایی که خیلی مغرور بود…