این نه این است که من بدبینم
گاه و بیگاه اما
تا که از بام بلند چشمت
پرتوی نور توجه به حیاطم نرسد
غنچه ی باغچه ی گونه ی من می خشکد
می شود بی سایه، بید مجنونی من
غنچه ی باغچه ی گونه ی من می خشکد
می شود بی سایه، بید مجنونی من
و هراسی چون باد
خاک تن می خورد و می چرخد
تو نباشی هر آن
پرده ی پاک حریر ذهنم
می شود پرده نقاشی نقالی ها
مملو از تیغ و سُم و خون و سپر
مملو از تیغ و سُم و خون و سپر
فکر کردم نکند آن بشود
بنشینی سر آن سفره که من راهم نیست
بنشینی سر آن سفره که من راهم نیست
پیش آن نام که در خاطر آگاهم نیست
دامن و تور بپوشی از یاس
دامن و تور بپوشی از یاس
بنشینی تا صبح... و بخندی تا گل
نکند اخم به ابرو بکنی
یاد من تا شنوی در گوشت
نکند دور بریزی همه شکلکها را
همه صورتها را
همهی نامه و پیغام و پیامکها را
من در این آینه اندیشیدم
نکند آینه هم ساده نگارد ما را
بفریبد من بی عاقبت رسوا را
و بگوید بر عکس:
روی او هم چون تو
خسته و بی رنگ است
دل او هم تنگ است
نکند آینه هم ساده نگارد ما را
بفریبد من بی عاقبت رسوا را
و بگوید بر عکس:
روی او هم چون تو
خسته و بی رنگ است
دل او هم تنگ است