در افکارم بودم که ناگهان صدایی مرا از عالمم بیرون
کشاند. پریدم. انگار وسط ميهماني چيزي منفجر شد. لامپ بود؟ نه، به صداي تصادف میمانست،
اما از جايي درون خانه. ولي چرا كسي متوجه چيزي نشد؟ همه چیز عادی است و حتي در كار
چند زن ميانسالي كه محض بازتداعي حس جواني، قرهاي اغراق شده و بيظرافت ميريختند هم
هيچ اخلالي ايجاد نشده است. صداي كمي نبود. لااقل ميزبانان بايد كمي حواسشان به دور
و بر جلب ميشد. نگاهشان كن: هوشنگ خان با هيزي ريزي به قر ريختن و البته باسن درشت
صفورا كه مثل آونگ به چپ و راست سير ميكند ميخندد و زنش، محبوبه خانم، کمی عصبي و
بیحوصله سيگار باريكي را از پاکت در میآورد که روشن كند. شصتي فندكش تق صدا ميكند
و يك خانم مسن كه نميشناسمش ضمن چرخاندن برق آسای سرش به طرف منبع صدا، از ترس استشمام
بوي سيگار و احتمالاً سرفه به آن طرف محفل - كه كمي هم مردانهتر است- كوچ ميكند.
فكر اذن دخول را هم كرده: "شما آقايون هم خوب خلوت كردينا!" فكر ميكنم که
چرا صداي خفيف يك فندك بيشتر از صداي مهيبي كه شنيدم توجه جلب كرد. پاسخ ساده است:
يا گوش بنده تيز است -كه نيست- و يا آن صدا، فراي پديدههاي ملموس و مکشوف اين جهان
بوده. ترسي مرا در بر ميگيرد. يادم ميآيد ديشب عليرغم هشدار نوسيندهی كتاب، تمرين
شمارهی چهار زائر جادهی سانتياگو را انجام داده بودم. نتیجهاش يك تخيل مندرآوردي
بود شامل انعكاس تصاوير فصول قبل كتاب. البته انصافاً اثبات مندرآوری بودنش ساده
نیست. کسی چه میداند تصاویری که به ذهنمان خطور میکنند ملهم از چه منبعی هستند؟ به هر حال قرار بود اسم پيامآور یا به سلیقهی مترجم
"شيطان شخصيام" را كشف و با او ملاقات كنم اما... اما خوابم برد، همين.
نكند اين اوهام جداً به موضوع ديروز مربوط باشند و آن صدای مهیب، در حقیقت صدای باز
شدن دروازهي جهنم براي ورود شيطان بوده است. آهان...دخترک مرموزی در جمع هست كه اتفاقاً
تازه هم رسیده. تنها آمده و نمیشناسمش. مهلقا صدايش كردند. ظاهراً سی و چند ساله
است. به نظر میرسد از آن دخترهای نچسب باشد، هرچند چهره و قد و بالایش خیلی هم بد
نیست. البته نه، بیسلیقه است. انگار با لباس خانه آمده. یک جفت کفش ورنی ارزان، تونیک
کشی قرمز و ساپورت مشکی رنگی پوشیده و موهای سیاه نه چندان بلندش را با کلیپس جمع کرده
است. دور چشمانش را هم خیلی سفید کرده و در نگاهش بلاهت خاصی موج میزند. به نظرم شبیه
زن میکی ماوس است. چرا به من به شكل عجيبي نگاه ميكند؟ انگار مرا بشناسد. شاید هم
چون من عجیب نگاهش میکنم اینطور است. نگاهم را ناشیانه برمیگردانم. ممکن است اين
همان پيامآور كذايي باشد كه براي جلب نظر من صداي مهیبی ایجاد كرده؟ صدايي كه من فقط
قادر به شنيدنش هستم.
مضحک است اما برای قدرتنمایی و غلبه بر خوف و در
حالی که زیر چشمی میبینم که حواس دخترک به دور و برم هست، سیگاری درآورده و روشن میکنم.
به محض زدن شصتی فندک، باز هم آن زن مسن که حالا درگیر شنیدن خاطرههای بیسر و ته
جناب سرهنگ شده سرش را به طرف محل روشن شدن سیگار میچرخاند و از اینکه من را از خود
به اندازهی کافی دور میبیند خیالش راحت میشود. موسیقیای که صفورا را از خود بیخود
کرده بود تمام میشود و همه کف میزنند. آهنگ بعدی ... تعدادي از زنان خيرخواه فاميل
مهلقا را تشویق کردند قری بدهد و بدبخت را بلند نشده هلش دادند سمت من، پوري خانم
به زور مرا بلند ميكند تا تکانی با شش و هشت سنگین ترانه بدهم و به زور دخترك را كه
كلي هم سرخ و سفيد شده، وسط سالن با من روبرو میکند. دخترك نگاه غریبی ميكند که قاعدتاً
تفاسير مختلفي ميتواند داشته باشد. "به زور هلم دادند با تو برقصمها" يا
"مرده بودي خودت جاي لم دادن من را دعوت كني وسط؟"... تعبير خودم را بيشتر
باور دارم "بالاخره فرخواندیام و با شیطان شخصیات آشنا شدي". البته افتخاريست
اما بنده آمادگی گفتگو با شیطان را ندارم. اصلاً با اين احوالات راستش صداي موزيك را
هم درست نميفهمم و تمركز ندارم. رقصیدن مهلقا هم حداقلی و خیلی محتاطانه است. از
ترس نگاهش نمیکنم. شاید بیادبی باشد اما حتی نتوانستم تا آخر آهنگ صبر کنم و زیرکانه
به حلقهی کناری میهمانان پیوستم. با دست زدن و کم کردن تدریجی سرعت پاهایم، آرام آرام
از رقص کناره گرفتم و دخترک را تنها وسط قالی رها کردم. خیلی بهش برخورد، احتیاطش
را از سر لج کم کرد و چند حرکت ریز و فنی آمد که با هورا و کف زدن جمع همراه شد.
اصلاً این دخترک فامیلِ کیست؟ از کجا آمده؟ صدای انفجار چه شد؟
برگشتم و سرجایم نشستم. اگر دخترک به واقع خود شیطان
باشد علیرغم حرکت ناجوانمردانهی من بازهم برای صحبت با من سیگنال خواهد داد.
شیاطین سمجاند و ضمناً چنین ملاقاتی نباید به این راحتی تمام شود. اگر هم اینطور
نشود پس من خیلی موضوع تمرین کتاب را جدی گرفتم و این بخت برگشته یک آدم معمولیست مثل
من. دوباره صدای انفجار میآید... و همچنان همه خیلی عادی مشغول کارهای قبلیشاناند.
یعنی شیطان را عصبانی کردم؟ نه، دیگر صبرم تمام شد. باید مطمئن شوم این صدای
چیست. شتابزده به آنسوی محفل میروم و از محبوبه خانم میپرسم که صدای چه بود؟
بعد از تکرار سؤالم، با لحنی مهربان و حالتی
عاقل اندر سفیه تعریف میکند که از سر شب برای ساختمان کناری تیرآهن آوردهاند و بیشرفها
همین جور بیمهابا رو هم میاندازنشان. در ادامه خیلی خونسرد میگوید "دیگر همه
عادت کردهاند از دم غروب". تازه میفهمم به جز دخترک تازه وارد، من از همه دیرتر
رسیدهام. می پرسم این دختر خانم قرمزپوش فامیلِ کی هستند؟
شیطنت در چشم محبوبه خانم میدرخشد و با لحنی که
انگار پی به یکی از رموز کیهان برده باشد میگوید "ای پدر سوخته، این مهلقاست،
دختر همسایه پایینی. پدر و مادر طفلک سفر رفتهاند و دعوتش کردیم بالا که تنها نباشد،
دختر خوبیهها، اگر میخواهی که..."
فریاد پوری خانم همه چیز را در زمان ثابت نگه
میدارد: "یا قمر بنی هاشم... سرهنگ خان، جناب سرهنگ، خاک بر سرم... جناب سرهنگ"...
من در حالی که هنوز مبهوت اطلاعاتیام که تازه کسب کردهام میبینم که دور سرهنگ پر
از آدم میشود. اینگونه به نظر میرسد که حالش بهم خورده و موضوع هم خیلی جدی است.
زن مسنی که به بوی سیگار حساس بود بی خداحافظی، بیحجاب و بدون اینکه توجه کسی را جلب
کند با صورتی خونسرد از در خانه بیرون میرود... پوری خانم همچنان شیون میزند: "جناب
سرهنگ، خاااااک بر سرم چی شد؟..." آقا هوشنگ با حالتی نگران و مسئولانه در
پاسخ نگاه من از قلب بیمار جناب سرهنگ و سابقهی سکتهی ماه پیشش میگوید و محبوبه
خانم را سراسیمه صدا میکند که به اورژانس زنگ بزند. از هوشنگ خان پرسیدم که خانم مسنی
که مشغول گپ و گفت با سرهنگ بود یکهو کجا رفت؟ آن هم بدون روسری؟... خیلی
مات و متعجب نگاهم میکند و مثل منگها جواب میدهد: "خانم
مسن؟ کدام خانم مسن؟ کی را میگویی؟... محبوب! زنگ زدی اورژانس؟"