رفته او از خاطر
جوی موذی اما، زنگ آوایش را
آن شمیم سر گیسویش را
و خط منحنی نازک لبخندش را
بر سرم می کوبد...
سر من سنگین است
سر من سنگین بود
سر من سنگ به جا می ماند
جوی اما هر روز
حسرت دهر بر این حجمِ عبث میسُنبد
که شکافد دل او
مشکل اینجا جوی است
ورنه سنگی که منم، دل نبودم که سویدا باشد