بیشهی ویران، شاخه شاخه بیتهایش میشکست و در هوا میماند
در فضای بیگرانِش، بیشه یک شعرمعلق بود
چون جنازه در جدال کرم و پوسیدن به یغما وزن خود
میداد
در ته زنجیرهای پُرانگل و معیوب
بین انبوهیِ نیزارانِ تردیدش گم و پنهان شده یک ببر
تولهاي سي ساله كو هرگز نمیغرد
نمیخیزد
نميدرد گلوی گاوهاي وحشی وحشت به نيش و او نميميرد
نمیخیزد
نميدرد گلوی گاوهاي وحشی وحشت به نيش و او نميميرد
از این فرط گرسنه بودن و بیهوده بودنها
نگاهش ميكنم بر پوست آن خطهای برجا را؛
شبیه ميلهاند آنها
که گویی کالبد خود چون قفس باشد
که گویی خود به تن سلول کرده تار و پودش انفعالی
صعب و زجرآور
که گویی از درون صدها هزاران انگل جانخوار،
اراده، باور و عزمش مکیدند و نمانده
جوهر بودن
ببر، این پسماندهی ره ره، زباله، حاصل زنجیرهی
مسموم
کنامش رأس این زنجیرهی وارونه و شعر معلق بود
مغاکی تیره از خاک سیه، آلوده و بدبو
ببر خفته در مغاکش بیشه را آرام مینالید:
" زمینِ بیشه را پر کرده هرزه ریشه و پیچک
زمینِ بیشه حفره حفره پر از رنگِ اتلاف است
که قطره قطره انگیزه هدر می چکّد از بینش به
پایین سو
برگ برگ عمر را انبوه شتّه میجود تا ساقهی
مردن
و یک بیماری مرموز درختان را به سر باریده و
بردست ایمان را
و عهد و قول و پیمان را...
ندارد بیشه آهویی که درّم وی
ندارد گاو و میشی سالم و سرحال
همه جنبدگانش چون طفیلی خون هم خوارند
چگونه بیشه را سلطان و سر باشم؟ "
مغاک تیرهاش را زان سپس می خفت
خوش آمد بر طفیلان گفت
که بل این شعر وارونه به سرآید