آخرای شب تو اتاقم نشستم که یکهو ظاهر میشه...خیلی هم ترسناک نیست ولی در
عوض خیلی جدیه...با خودم فکر می کنم که هنوز خیلی جوونم؛ ولی کم کم با
حقیقت کنار می یام...یه ربع بهم وقت میده که آخرین کارهامو توی دنیا انجام
بدم و بعد باهاش راه بیفتم...کجا؟..دیگه هیچ حرفی نمی زنه و خیلی جدی
منتظرم میشه...اول هنوز نمی دونم باید چه کاری انجام بدم اما بعد تمام
حواسم رو متمرکز میکنم و لیستی از کارها رو به یاد میارم....اول از همه
کتاب سنگین آمار و احتمال رو که هنوز برای امتحان پس فردا تمومش نکردم ؛
با خیال راحت می بندم و به کم نمره آوردن و افتادن و تهدید های
استادش لبخند می زنم...بعد یه کاغذ بر می دارم و برای پدر و مادرم می
نویسم که چقدر دوستشون داشتم و معذرت می خوام که قدرشون رو ندونستم ؛ آخر
نامه هم یه صورتک خندان می کشم و امضا میکنم...بعد به اینترنت وصل میشم و
به اونایی که خیلی دوستشون داشتم ولی هیچ وقت جرات نکردم بهشون بگم یه ایی
میل میزنم و براشون میگم که چقدر عاشقشون بودم...حالا فقط ۵ دقیقه از
وقتم مونده...دستامو می برم بالا و از خدا میخوام منو احتمالا به خاطر
خیلی کارا ببخشه ؛...بعد روی تختم دراز می کشم و به مشکلاتی که قرار بوده
داشته باشم حسابی میخندم...به سربازی...به خونه...به ماشین...به اضافه
کاری...به مادر زن و اینقدر می خندم که بالاخره وقتم تموم می شه و اون می
یاد...ولی بر خلاف انتظارم بهم میگه : دیگه لازم نیست تورو
ببرم...چرا؟...این بار جواب می ده: تو تازه تو این یه ربع زندگی کردن
رو یاد گرفتی ؛ پس ادامه بده...وبعد آروم آروم ناپدید میشه...منم به حرفش
گوش می دم...باز هم شروع میکنم به فکر کردن و خندیدن...
No comments:
Post a Comment