دریاست تا بی کران
و من اسیرم روی تخته پاره ای
مسافر این دشت شناور
دیروز
مرا قایقی بود که سینه ی آبها را می شکافت
و دریا را موج های مهیب و پر ولع
و اکنون
دریاست در سکوتی سنگین
و من اسیرم روی تخته پاره ای
مسافر این دشت شناور
و میان این آبی بی نهایت
نه مرا طاقت طوفانی دوباره مانده
نه امید نجاتی به ساحلی
تنها زمان قاتل و ناجی من خواهد بود
چنین است فرجام عشقبازی با دریا!
No comments:
Post a Comment