Saturday, November 18, 2006

یاقوت

من ندانم که چرا
  در من این حس مانده
که نبیم بدی ات را همه وقت
و به تلقین گویم:
  که فقط الماسند
  این همه خرده ی شیشه در تو

و ببندم چشمم بر همه تیرگی ات
و بگویم با خود، چشمم از نور گَزید

من ندانم که چرا دارم دوست
ریگ در کفش تو را ، سرخ یاقوت گرانانگارم

من ندانم که چرا
کاسه ی خون دلم را بینم
یک سبو پر ز شراب
و بگویم که همه دردسرم از مستی است

بد و خوبت به کنار
   من  فقط این دانم
   عاشقت گشتم و هستم
   عاشقت می مانم

No comments:

Post a Comment