من ندانم که چرا
در من این حس مانده
که نبیم بدی ات را همه وقت
و به تلقین گویم:
که فقط الماسند
این همه خرده ی شیشه در تو
و ببندم چشمم بر همه تیرگی ات
و بگویم با خود، چشمم از نور گَزید
من ندانم که چرا دارم دوست
ریگ در کفش تو را ، سرخ یاقوت گرانانگارم
من ندانم که چرا
کاسه ی خون دلم را بینم
یک سبو پر ز شراب
و بگویم که همه دردسرم از مستی است
بد و خوبت به کنار
من فقط این دانم
عاشقت گشتم و هستم
عاشقت می مانم
No comments:
Post a Comment