گوسفند خجلی گفت مرا
بین که در گله ی ما هم شرفی پا
برجاست
همه با هم هستیم
لااقل وقت چرا
بر سر جفت اگر شد بلوا
سم و شاخی به صدا آید و گردی
به هوا
کینه ای نیست به دلها اما
صورت ماده ای هیچ نسوخت
از اسید حسرت
بخششی ما را هست
که تو را گرم کند فصل زمستان و
خزان
و تو آن را هنر مادر خود
پنداری
که یکی رو و یکی زیر ببافت
سفره ی شام تو گر رنگین است
اوج ایثار و فداکاری ماست
و شما غره و منت پرداز
که به ما کاسه ای از آب روان
بخشیدید
اندکی قبل از تیغ
و چه نا اهل و نمک نشناسید
نام ما را٬ به فریاد برید
وقت دشنام به هم...
و من عبدالله
در دل خویش به نجوا گفتم:
آن خدا را ای کاش، گوسفندی
بودم
لااقل مردن من،
سیری گشنه دلی
بود همی
نه فقط غصب زمینی که همان گور
من است
No comments:
Post a Comment