بال بگشودم و از
بام زمان جست دلم
من رسیدم به
خیابانی که
معبر کوچ
پرستوها بود
تا بلندای غلیظ
ابری
که پر از بغض
فروخفه ی دریا ها بود
در میانش دیدم
سرخی بوسه ی یک
ماهی را
و دعای زن
دهقانی را
که در آن مزرعه
ی دور، در آن آبادی
چشم بر
رحمت باران دارد
باد با من می
گفت
کیست آن زن که
بدون تو چنین غم دارد؟
گونه اش خیس و
به لب شوری ماتم دارد؟
من نمی دانستم!
باد با من
می گفت
می برم ابرم را
برفراز کویش
که بشویم اشک را از رویش
لب آن پنجره ی باز به راه
و تو آن جا از
ابر
سوی پایین بنشین...
روی چشمش بنشان
سرخی بوسه ی آن
ماهی را
گل بغضش برچین
و بدان بعد از
آن
باز هم رحمت
باران باقیست
تا علف های زن
دهقان را
زرِ گندم سازد
No comments:
Post a Comment