وه چه سرد است و زمان در مکث است
مثل جویی که روان نیست کنون
یخ بسته است
چکه گر کرد ز یک ذهن ظریف
قطره ی روشن ِ اندیشه ی نیک
مثل سرنیزه ی بربر
شده قندیلی تیز
بر لب ِ زنگی ِ قرنیز ِ دهان
همه عور و عریان
لیک بر پیکرشان لرزی نیست!
زیر هر پوست ستبر است ز پی
چربی ِ عادت و رسم و تکرار
تلخی گوشت همنوع ندانند که چیست
که نمک سود شده است
هر چه انباشته اند از نیرنگ
No comments:
Post a Comment