روی دکمه ((صفجه اصلی)) کلیک کرده بودم که ایدهای جرقه زد... بگذار بنویسمش هر چرندی که هست را، کسی که اینجا را نمیخواند (دست کم تا آخر): روح مثل دهان است، محیطی تمیز و پاکیزه که با لیزوزوم احساس ضدغفونی میشود. خِرد، دندانهای سپیدند که مسائل را خُرد میکنند و هنر، به مثابه زبان سرخ است که معنا را در قالب ماده و موج به بیرون میدمد. تشبیهی که نوشتم را دوباره می خوانم: زیباست؟
صدایی از درون میگوید: "نه، اصلاً... دهان؟ دهــــان؟ "
شکی آن چنان وجودم را دربرمیگیرد که احساس میکنم تنم لانهی موریانههاییست که علیه ملکهشان شوریدهاند... شاید زیاد از حد از تشبیه استفاده کردم!
حالا هر چه... این را گفتم که به اینجا برسم: اقبال بلند لازم است که شکلات به شما حساسیت نداشته باشد (یا بالعکس، آنطور که همه میگویند) و بعد از هضم و جذب، در بافت داخلی دهان شما باعث بروز حساسیت آفتی نشوند. مراد از شکلات البته در اینجا اقلامی فرای ظرف بزرگ نوتلا و اِسنیکرزهای چسبناک هوسانگیز است؛ در واقع هرچیزیست که در یک روح به ظاهر سالم باید باعث ایجاد حس شعف و هیجان شود. آفت روحی، شاید ریشهی ژنتیکی داشته باشد. کمبود سروتونین یا ویتامین دی... عوارض اختلال شوک فراحادثهای و یا دلایل نورولوژیکی... چمیدانم من که زیگموند فروید نیستم!...
به هر حال انسانهای خوشبین با تشبیه زندگی به یک نمودار سینوسی (یا کسینوسی، بسته به گوینده) این آفتها را نشیبهای دورهای و وقایعی خوشیُمن میدانند؛ زمانی برای پیله بستن و پروانه شدن....پروانه؟... من؟
برای دیگران که البته لزوماً بدبین هم نیستند این آفتها روزهای سیاهی است که مثل بختک روی خواب شیرین زندگی میافتند و ...
خیلی تشبیه در تشبیه شد... مثل تصویر در تصویر... نوشتهام من را به یاد مجلات زردی میاندازد که روی جلدشان عکس نیوشا ضیغمی و داخلشان تبلیغ غذاساز تفال را چاپ میکنند.
هه... از نظر علم تبلیغات برای پسر جوان مجردی مثل من اینگونه تزها و پروپاگانداهای منفی علیه خودم در یک صفحهی اجتماعی خیلی جایز نیست... به هر حال من در دنیایی زندگی میکنم که نرها برای جذب جنس ماده با پورشهی دیگران که کنار خیابان پارک شده عکس پروفایل میگذارند: "یه روز خوب، من و رخشم"... پس خفه میشوم و زبان به کام میگیریم؛ فکر میکنم نکند این را بگذارم و فلانی بیاید و بخواند و بگوید: "این بابا دیگر چه دیوانهایست ایششش!". صدای درونی فریاد میزند: "به درک... اگر فقط با یک آفت ساده رفتنی است بگذار هر قبرستانی که میخواهد برود"
چی؟ مطمئنم این صدا یک توهم و تلقین است. خیالی ناشی از دیدن کارتونهایی در کودکی که هر شخص را با دو موجود مینیاتوری مثل خودش در درونش نشان می داد که یکی بالدار و سفید و یکی خاردار و قرمز است... اصلاً این چه فکرهایی است... حواسم را پرت میکنم... نگاهم دوباره روی میز میافتد، کارهای نیمه تمام، نوبت جا افتادهی محلول ماینوکسیدیل 5%، ساعت سه و بیست و پنج دقیقه صبح و تهریشهایی که مثل میخهای سیاه ابزارهای شکنجه قرون وسطایی روئیدهاند...
نکند او هم نامزد کند و برود؟... دیشب خواب دیدم در کاور فیسبوکش عکس دیس خورشی گذاشته و فامیلیاش را به
ERRAC
تغییر داده. شوهر فرنگی؟؟ چطور درخواب توانستم حروف لاتین را به وضوح بخوانم؟
ERRAC?
... فلانی؟ عکس دیس خورش؟؟ در خوابم روی کاور کلیک کردم، "خورشت خوشمزهی دست پخت خودم "... آن قدر از درک این حس کدبانویی و دانستن اینکه شوهر کرده در همان عالم رویا (یا شاید کابوس) شوکه شدم که ذهنم از ترس یک سکتهی مغزی با یک حقهی سینمایی پیش پا افتاده بقیه داستان را به مذاق من بازسازی کرد: زیر کاور با حسی مملو از شادی تصنعی کامنت میگذارم: "فلانی، کی شوهر کردی؟ به به مبارکه! "... فلانی در جا پاسخ میدهد: "شوهر؟؟؟ نه بابا... هاهاهاها هههههه"... و من مثلاً خیالم راحت میشود که فلانی هنوز سینگل است... خب که چه؟ بدبختانه مغز سادهلوحم را خوب میشناسم...
در این فکرها ماندهام که بکگراند ویندوزم عوض میشود: کوه فوجییاما و یک قطار... ساعت سه و سی دقیقه است... سه ... سی...
نزدیکی های 30 سالگی که میرسی انگار به ایستگاه بزرگ و مجللی که یک ساعت بزرگ و نفیس در وسط تالارش نصب شده وارد میشوی. لابد ساعت سه و سی دقیقهی نیمه شب را نشان میدهد. ایستگاه قطار پرشده از آدمهایی که هر کدامشان آموزه، خاطره و یا تجربههایی هستند که در همهمهی زیاد با هم مؤدبانه حرف میزنند. قطار مثل قطاری که پوآرو در آن معمای قتلی را حل کرد زیباست... دود میکند و با سرعت 30 مایل در ساعت در جنگل تاریک و سرد بلوط و راش پیش میرود... راستی چه کسی واقعاً می خواهد قطار عمرش آن قطار اکسپرسی باشد که از جلوی فوجییاما رد میشود؟ آدم کوچولوی خاردار جواب میدهد: "کسی که دهانش مدام آفت میزند"
نه من آنقدرها هم به سرعت در این ریل مضحک علاقه ندارم... پس جز آفتیها نیستم؟
ایستگاه 30 جاییست که سوزنبانش بر خلاف تصور عامه پیرمردی ساده و مهربان نیست، الههایست با سر شتر، بدن انسان و نیملباسی زربافت که مسیر ریل قطارها را با اهرمی شبیه به یک علامت سؤال بزرگ عوض میکند... البته این قاعده کلی و قابل تعمیم نیست اما همین امسال ریل خیلی قطارها همین حوالی و به همین منوال عوض شد... صفحهی پروفایلشان مثل آتشفشانهای خفته ثابت ماند و پاسخ دادنشان به تبریکها، رسمی و تلگرافی شد: مرسی... شبهایشان پر شد از صدای خنده...
"از کجا می دانی؟" آدم خاردار می گوید..."شاید زیاد میخوابی... چیزی هم که نمیخوری، پس مهملات است... تا حالا
ERRAC
را سرچ کردهای؟ هیچ فامیلیای با این املا وجود ندارد... مخفف شورای مشورتی تحقیقات راهآهن اروپاست... اصلاً آن خانم کذایی میداند تو کجایی و چه میکنی؟ هنوز هم مثل پسر بچههای 17 سالهای... برو... برو برایش روی کاغذ خطدار تا خورده شعر نمکدان بی نمک شوری ندارد را بنویس و با نقاشی یک شمع و چشم گریان برایش پست کن که خوشش بیاید... این دست بینمک من بشکند، بد بود آن چند باری که به حرفم گوش کردی؟"...آدمک خاردار قرمز قهر میکند و میرود.
حرفش کمی بهم برخورده است... گرچه راست هم میگوید. منتظرم تا صفحهی گوگل باز شود و
ERRAC
را سرچ کنم... از نتیجهی جستجو شگفت زده میشوم... شورای تحقیقات راهآهن اروپا؟ ایستگاه سی سالگی؟ تعبیر این خواب مضحک چیست؟... خورش سمبل چیست؟ کدبانو شدن؟ ازدواج؟ فلاااااااانـــــی نه....
از خودم که ساعت سه و نیم شب با یک شورت آبی نشستهام پای گوگل و تعبیر دیدن خورش در خواب را سرچ میکنم خجالت میکشم. از آن لحظاتی شده که صدای موتور ساعت و ترانس برق خیابان به شدت خودنمایی میکنند... حتماً آن پسرهایی که با پورشهی مردم عکس میگذارند الان در آغوش کسی خوابیدهاند... آنهایی که واقعاً پورشه دارند هم همینطور. به ناگاه اتاق خواب یکی از صاحبان پورشه در ذهنم میآید، کف اتاق تعدادی لباس رو و زیر افتاده است، از دستگاه پخش صدای امیر تتلو به آرامی به گوش میرسد و روی دیوار پوستر رابرت دِ نیرو، اِبرو و یک پورشهی 911 توربو نصب شده، میان روتختی براق طلایی هم شازده با خانوم، خسته و کوفته خوابیدهاند... هر چقدر هم که از ترکیب اجزای اتاقش خوشم نیاید به هر حال از نظر روانشناسان این حالت، نسبت به حالت من در این ساعت شب حالت ناسالمی محسوب نمیشود!
اندکی بیدار بودم... یادم نیست چه اتفاقی افتاد...
صدا... این چه صداییست؟... کجاست این لعنتی!؟ و... اِسنوز تا 9 دقیقهی بعد.
No comments:
Post a Comment