بدون هیچ ارتباط منطقیای، ظاهراً بعد از وقوع 8 بَد-سکتور و حادثهی فرمت شدن 400 گیگابایت فیلمهای دیده نشدهی روی هارد اکسترنالم، قسمتی از حافظهی مغزم هم همراه فایلها فرمت شده. اصولاً از آن زمان اختلالات عجیبی در نحوهی تجسم اشکال برایم رخ داده که چندان هم ناخوشایند نیست. بماند که علیرغم احساس افسوس شدید از نابود شدن اطلاعات هارد، حس مطبوعی از برداشته شدن بار ثقیل دیدن این همه فیلم در تعطیلات عید از روی دوشم دارم. البته قبول دارم که این مصداق بارز پاک کردن صورت مسئله و مایهی ننگ هر انسانی در جمع دوستداران هنر هفتم است.
به هر حال زنجیرهی اختلالات تجسمی به جایی رسید که در اتوبان همت حوالی خروجی چمران، ابری در آسمان درست شکل شادروان "فردی مرکوری" در حالیکه آنتن برج میلاد را به جای پایه میکروفون در دستش گرفته بود برایم خود نمایی کرد. نمیدانم خلق چنین شاهکاری در بوم آسمان را چگونه توجیه کنم اما لامصب هنرمند ابرساز یا شاید ابّار- بر وزن جبّار- دستِ "فردی مرکوری" را هم طوری در حال اشارهی قائم به بالا از آب درآورده بود که جلوی هرگونه شائبهی احتمالی شباهت ابر با علیرضا افتخاری را بگیرد. صحنه به نحوی باشکوه بود که حتی ریتم ویژ ویژ رد شدن ماشینهای آن ور اتوبان هم شبیه ریتم آهنگ "وان ویژین" به گوش میآمد. اینقدر این صحنه رئالیستیک تصویر شده بود که مطمئن بودم محو شدن تدریجی و در همریختن ترکیب ابر هم بر اثر ویروس ایدز است... در همین اثنا دو ماشین از جناحین از جریان سیال مغز من و فاصله ایجاد شده با ماشین جلویی سوءاستفاده کرده و قصدِ کردن در آن لا را داشتند... اصولاً همیشه همینطور است؛ در لحظههایی که همه چیز به اصطلاح حماسی و اِپیک میشود یکی پیدا میشود که میخواهد لای قضیه بگذارد. از هول شنیدن عنقریب صدای مچاله شدن حلبی و رد و بدل شدن بیمهنامه حواسم از ابرهای "کوئین طوری" پرت و به یک سمند سفید که به صورت دریفت داشت خودش را آن لا میکرد جلب شد... اِ اِ اِ پفیوز بی شرف خااااا(...) رو ببین، مردشور اون شکل سپر و اون سلیقهی (...)تو ببرن...
بعد از دفع این حملهی ناگهانی هر چه سعی کردم نتوانستم شکل ابر را دوباره مثل سابق ببینم... دیگر ابرها را بیخیال شدم... این سمند سفید من را یاد خاطرات تلخی انداخت، البته نه به خاطر سمند یا سفید بودنش... اینکه همیشه تا همه چیز خوب است سر کلهی یک نفر پیدا میشود که (...)ند به همه چیز. واقعاً این یک نفرها از کجا میآیند؟ یکنفرستان؟ آن هم در قالبهای متنوع: دوستپسر سابقم، همکار جدیدم، داداش دوستپسر دوستم، کوفتم، دردم... آقا اصلاً من خیلی حسودم... باشه قبول ولی باز دلیل نمیشود یک نفر از سقف کاذب دربیاید و (...)ند به همه چیز. البته با متدولوژی علمی که به قضیه نگاه میکنم عوامل دخول آن یک نفر احتمالاً در خودم پیدا خواهد شد... یاد وبلاگی افتادم که نویسندهی راستافکارش با غروری عجیب توصیههایی برای موفقیت پسران در دِیت می نوشت: "دخترها حسگرهای بسیار حساسی دارند که تمام حرکات شمار را به دقت آنالیز میکند... مثلاً در پاسخ به سؤال شغلتون چیه؟ اگر شروع کنید به گفتن اِل و بِل، اون وقت چه و چه میشود" ... وبلاگ بانمکی بود. اصولاً وبلاگداری و وبلاگخوانی خیلی خوب بود... این فیسبوک (یا شاید خود زوکربرگ) هم یکی از همان یک نفرهاست که بلاگاسپات را تقریباً تخته کرد، من که هنوز در وبلاگ بیمخاطب بلاگاسپاتم پست میگذارم، مثل "راسل کرو" در فیلم "ذهن زیبا" و پست کردن گزارش کشف رمز پیامهای سرّی شوروی به صندوق آن خانه متروک ... یعنی من هم شیزوفرنی دارم؟ غیر از خودم شخصیت خیالی دیگری که نمیبینم اما اصولاً خردادیها دو نفرند درون خودشان... این که جزو علائم شیزوفرنی نیست؟ هست؟ اصلاً گور بابای این یک نفرها... رفتار فرافکنانه در این خصوص که با خودناباوری شدید و خودکمبینی مزمن (خودعنبینی) ارتباط نزدیکی دارد شبیهسازی رخداد بدترین سناریو و باور آن است. مثلاً فرض میکنم: فلان کسی که خییییییییلی خوب است و انگار با نگاهش ذهن مرا میخواند و همه چیزش آن چیزیست که باید؛ رفت... اصلاً چه شوهری هم کرد که بیا و ببین عووووف... خلق این سناریو، شاید زهر شوک آن رخداد اصلی را کمی بگیرد... اما آدم را از انجام هر اقدام مثبت و باانگیزهای منصرف میکند... بعد با خودم فکر میکنم: آخه چه کاریست اصلاً، هنوز که چیزی نشده! هنوز سینگل است، حالا هرچقدر هم طرف دور از تصوّر... اصلاً یقین دارم همین باورِ به پیدا شدن یک نفر، آن یک نفر را به سمت موضوع میکشاند، مثل بوی خون برای کوسههای سفید بزرگ... نزدیک یادگار رسیدم...این یکی ابر بینهایت شبیه همان کوسه است... ببین حتی بالهی روی پشتش هم دقیقاً همانجائیست که باید باشد... کوسه به من نگاه عاقل اندر سفیهی میکند... هرچند که چشمان یکسره تیرهاش بی حالت مینماید. واقعاً حق کسی که در آسمان بالای اتوبان کوسه میبیند همین مواجه با یک نفرها نیست؟... خروجی را رد کردم... کوسه میخندد، اینقدر شدید که ماهیتش میان باد محو میشود. من مجبورم دوباره کلی راه را برگردم، انگار یک نفر حواسم را پرت کرد... همان یک نفر!
No comments:
Post a Comment