در شروع چهل سالگی شعری در رمل مثمن محذوف گفتم که خیلی دوستش دارم؛ هرچند تلخه:
روزگاری شهر قلبم از نوای کودکان لبریز بود
بر درختان بلندش میوهٔ شعر و سخن آویز بود
طی شد آن روزان روشن، گرم و شیرین، پُر ز نور و آفتاب
عاقبت باغ دلم پژمرد و این از حیلهٔ پاییز بود
سوز بدعهدی گردون پوست را تا استخوانها رخنه کرد
زخمههای باد و بوران جفا چون دشنهٔ نوکتیز بود
برف دوران بر سرم بارید و کوه پیکرم مستور ماند
قلهٔ خاموش این آتشفشان روزی بس آتشخیز بود
خسروی کردم به ملک جان به داد و فرهٔ پرویزوار
مرکب عمرم ولی چالاک و چست و تیره چون شبدیز بود
در دل من کوچهها غرقند در سیلاب گلآلود غم
بارش ماتم مدامم آمد و از طاقتم سرریز بود
شور محشر در خیالم انفجاری پرطنین و ژرف بود
در حقیقت این جمود بیصدا تعبیر رستاخیز بود
بعد از این فصل سپید و سرد، آید نوبهار دیگری؟
پاسخم آری ولی آلوده بر تشکیک طعنآمیز بود