Friday, September 03, 2010

بی خبر

مشتی امواج رسد بر دستم
همه از حس و هوس بی مایه...
جمله های خبری می گویند
بی خود و بی اثر و بی جایه

آن ور خط به تحرک فکی
آب در هاونِ سر می کوبد
حرف دل نیست میانم با کس
صحبت از این در و آن همسایه

سیم هاییست رسد تا گوشم...
پر شده از سخن بیهوده
ضرب آهنگ بد و شعر خراب
خالی از معنی و بی آرایه

کسی از دوست نمایانم گفت:
"حال امروز تو ای جانم چیست؟"
چشم امید به کاری دارد...
نور تا رفت بمُرد آن سایه

دلبری ای عجبا حرفی زد!
تن من یکسره شد سویش گوش
طعنه بود آنچه شنیدم اما:
"چه خبر از رقم و سرمایه؟"

این میانه چه نشستم خشنود!
نقش ایوان به نظر پردازم...
بی خبر تر ز من نادان کیست؟
خانه ویران شده از هر پایه

No comments:

Post a Comment