چهارهزار چرخدنده کوچک
و بزرگ در جعبه ی درونم جای گرفته اند که چهل تای آنها از سر تا شکمم با صفحه های
موازی، کم و بیش در یک صف با سرعت های متفاوت می چرخند. روی صفحه ی هر کدامشان در
موقعیت های ناهمسان سوراخی هست که بعضی اوقات با بقیه ی سوراخ ها مثل یک کسوف درونی در یک خط هم
راستا می شوند. آن زمان است که خط نوری یک راست از تمام سوراخ ها عبور می کند و چرخدنده
ها را به هم می دوزد... میان این همه جیر جیر و
همهمه از دور صدایی می آمد. نمی دانم اما این "دور" شاید در زمانی دیگر و
درجایی دیگر بود. یک بازارچه ی محلی با زمین گِلی ... پر از بوی میوه، سبزی و ماهی.
در گوشه ای چند نوازده که صمیمیت و ژوست بودنشان به همه می فهماند خانوده اند، قطعه
ای را می نوازند.... لزگینکا شما را واردار می کند با ریتم قدم بردارید، اگر
ایستاده اید پا بزنید و اگر بلدید دست معشوقتان را بگیرید و مثل قزاقهای غیور با
ته ژستی از خشونت مردسالارانه برقصید... انگار نوک انگشتانشان با هر نت روی صاف
ترین سنگ یک معبد با روغن مقدس پشتم را ماساژ می دهد. حس می کنم برایم ماهیت هیچ
چیز مهم نیست... از هر محرک بیرونی فقط عصاره ای شیرین می فهمم و مدام، با یک هم
افزایی عجیب در خونم اکسیر سرخوشی تزریق می شود... با لبخندی که بی اختیار گوشه ی
لبهایم را قلقلک می دهد لَخت و بی حسم. کفش ها و پاچه های شلوار گِلی، بوی کود حیوانی،
عربده ی فروشنده ها به زبانی که نمی فهمم، ازدحام... هیچ چیز مانع هیچ چیز نیست. مردم، بچه ها و گربه ها مثل خندهای دست و پا
دارند. قطعه تمام شد و با اینکه دستهایم مثلا بادکنک های پر از آب است دوست دارم
جانانه برایشان دست بزنم. یقین دارم به نوع مؤثری از کف دست هایم تشکر مثل پولک
روی سرشان می ریزد. باران گرفت. بازارچه
مثل آبرنگ شره کرد و روی قاب ذهنم چکه چکه گنگ شد. خط نور بریده شد و باز بوی فلز
و روغن از درونم ته گلویم را زد. ظرف خالی آن لحظه هنوز لبه ذهن مانده و زبانم به
یاد آن همه شکوه، ته مانده اش را از میان دندان ها مزه می کند. فکر می کنم که آیا
نگاه های اطراف هنوز هم آن عصاره ی شیرین را دارد یا به تلخی تحلیل هایم آلوده
شده... نمی دانم، فعلاً هم نمی خواهم بدانم. فکر می کنم کاش روزی این موتور در
حالت کسوف بایستد.
https://www.youtube.com/watch?v=3-qHtwOhRSM
No comments:
Post a Comment