Friday, April 30, 2010
Friday, April 16, 2010
به کودکی که می آید
با تو می گویم سخن ای نامده دنیای من
چون پدر با تو سخن گوید شنو آوای من
راه دل پر پیچ و خم باشد چو گیسوی نگار
گویمت، شاید گذاری پا به جای پای من
هردمی نزدیک تر گردی به روز زندگی
هرنفس کم می شود از وقت هوی و های من
نیست آگاهی زغیبم، نیست صد افسوس و آه
کی صدای گریه ات برهم زند شبهای من
روز لبخند رضای مادرت را دیدنم
روز محشر بر من است، آن محشر کبرای من
سنگ خارا مادرت در سینه دارد، سرد و سخت
شیر از خارا نجوشد تشنه ی جویای من
نیم در پشت من و نیم دگر در بطن او
نیست امیدم به وصلت تکه ی تنهای من
مادر نامهربانت را به خوابش آی و گو:
"از پدر خوابش ربودی مادر فردای من"
Wednesday, April 14, 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)