با تو می گویم سخن ای نامده دنیای من
چون پدر با تو سخن گوید شنو آوای من
راه دل پر پیچ و خم باشد چو گیسوی نگار
گویمت، شاید گذاری پا به جای پای من
هردمی نزدیک تر گردی به روز زندگی
هرنفس کم می شود از وقت هوی و های من
نیست آگاهی زغیبم، نیست صد افسوس و آه
کی صدای گریه ات برهم زند شبهای من
روز لبخند رضای مادرت را دیدنم
روز محشر بر من است، آن محشر کبرای من
سنگ خارا مادرت در سینه دارد، سرد و سخت
شیر از خارا نجوشد تشنه ی جویای من
نیم در پشت من و نیم دگر در بطن او
نیست امیدم به وصلت تکه ی تنهای من
مادر نامهربانت را به خوابش آی و گو:
"از پدر خوابش ربودی مادر فردای من"
این شعر از زبان پدری که هنوز به معشوقش نرسیده، خطاب به کودکی که هنوز به دنیا نیامده، در گلایه از بی مهری مادری است که هنوز به همسری شاعر در نیامده... شاعر امیدوار است بچه ای که از ازدواج احتمالی خود و زنی که به وی علاقه دارد ایجاد خواهد شد در عالم غیر مادی که فراتر از حصار زمان و مکان است صدای پدر را شنیده، از حصار زمان بگذزد، به خواب مادر بیاید و شفاعت پدر را کرده و دل مادر احتمالی خود را به دست بیاورد تا از این طریق خود او نیز در آینده شکل مادی گرفته و از وجود این مادر و آن پدر(شاعر) پا به هستی نهد. به علاوه شاعر، کودک خود را از ناملایمات دلدادگی و عشق نیز به طور تلویحی آگاه کرده و به وی پند می دهد.
No comments:
Post a Comment