شکستن استخوان هایم
در دالان گوشش پیچید
خرد شدم آرام آرام
و نرم شدم از خواهش
مدامی که پی در پی می جَوید...
حواسش بود؟
من در دهانش گردنبند مروارید دیدم
وقتی رشته ی دلم را به دندان هایش کشید
و خالی از خود گشتم
آن زمان که شیره ی وجودم را مکید
طعمش چشید...
حواسش بود؟
در لحظه ای خالی از طعم
از کام بیرونم کشید
رفت بی هر اعتنا...
حواسش بود؟
که تن مرده ام زیر میز آن کلاس چسبید...
چراغها همه خفتند
و من هنوز چسبیده ام
به میزی که هیچ کس پشتش نیست
No comments:
Post a Comment