خسته
ام
از
این گوی آتشین
و
نظم چرخنده ای که هر صبح
ما را
به آغازی نو می خواند
من
به اندازه ی بیست سال نوری از حیات بیزارم
من
ستاره ای مهربان تر می خواهم
با زمینی که بی سرگیجه، دورش بخرامد
خانه ای می خواهم بر لبه ی مرزی تاریک
تا
هرگاه هوس روزم بود
چند قدم اراده، شبم را صبح روشن کند
من
این خطر خواهم کرد
که
صدها هزار سال دیگر شاید
ببینم رنگ آنجا هم آبی نیست
و
گرانشی حکمفرماست
که حتی
رویا را بر زمین می کوبد
من
این خطر خواهم کرد