Sunday, September 18, 2011

سرّ سربسته

ای بزرگا، به دلش، دل به ره خود دادم
منزلت نیست اگر بر سر راهش، خاموش

سخنش قصه ی شیرین و دل فرهاد است
تو شنیدی اگرش سوگ سیاوش، خاموش

من ز مُشک تن آهوش چه دیوانه شدم
تو اگر نافه نمی دانی و بارش، خاموش

دیده ام در نظرش خرّمی باغ برین
تو اگر دوزخ داغ و دَم آتش، خاموش

من در آن لب همه الفاظ محبت دیدم
تو که دیدی فقط آن سرخی نارش، خاموش

غم سبزش به دهان همه کس شیرین نیست
تو که گرگی و دریدن همه کارش، خاموش

سرّ سربسته میان من و یار است و خدا
چون نداری به یقین غیب و نهانش، خاموش

بر زبان نکته نران گیرم اگر حقی هست
هر سخن جایی و هر نکته مکانش، خاموش

من اگر مستم و مجنون تو برو خود را باش
واگذار این دل دیوانه و یارش، خاموش


No comments:

Post a Comment