Sunday, June 13, 2010

احمقانه ها


من چه احمق بودم
قبله ام کوچه ی بالایی بود
عشق من دختر رسوایی بود
پانزده ساله و اندی شاید
بوسه ای از لب او
مرز هر خواهش و رویایی بود

من چه احمق بودم
راه من راست ترین فلسفه ی عالم بود
فکر من راهگشای بشر و آدم بود
هفت٬ هشت جلد کتابی آن روز
خوانده بودم، همه را یادم بود

من چه احمق بودم
یک شبه ساختن قصر طلا
خشت اول هوس و وسوسه و درد و بلا
مال در کیسه ی رندان دغلباز ببین
جیب سوراخ و به لب آه و
سرت لختِ کلاه

من چه احمق بودم
آدمی را به دو جین دوخته ی ساتن و پشمش دیدم
درک او را به لقب بر سر اسمش دیدم
خود نه اسم و نه به تن جامه ی فاخر بودم
از همه آدمیان خود چه بنامش دیدم!

"من چه احمق بودم"، جمله ی زیباییست
چه بسا فردا روز، بشتر پی ببرم
به "چه احمق بودن"
به از آن است که در راکد مرداب معلق بودن
می برد رود حیاتم سوی دریای وجود
به عقب می نگرم:
"من چه احمق بودم"

No comments:

Post a Comment