Wednesday, June 09, 2010

خفته


من ببین چون خفتم!
بانگ ساعت، وز و وز مگسک
درگوشک نجوا: "گلکم خواب بس است!"
بوی سرشیر و حلیم
کارگر نیست مرا!

تا توانی به بلندای صدا 
پاره کن حنجره را خسته پدر!
دو سه سرفه با خلت
لگدی از سر مهر پدری 
کارگر نیست مرا!

سطل، پر آبش کن
ریز بر فرق سرم 
غرقه ام گر بکنی
کارگر نیست مرا!
من ببین چون خفتم!
"سکته کرده شاید...
...یا به اغما خفته"
یکی از جمع نظر داد عجب!
دکتر حاذق و استاد مهیا کردند
برق بستند، به تن لوله و سوزن کردند
کارگر نیست مرا!

من بخفتم که حقیقت ناید
پیش چشمانم هیچ
خواب خود، قصه ی خود پردازم
من بخفتم و اگر بیدارم
چشم من باز نبینی یکدم
این چنین است که هیچ
کارگر نیست مرا!

No comments:

Post a Comment